چهرههایی ناآشنا
پراکنده بودند در حیاط
وقتی که او رسید از راه.
لیوانها را
پر کرده بودند از آبِ شیرین،
فوارهی کوچک را
پس از سالها بیدار کرده بودند،
تصویرشان افتاده بود
روی شیشههای لرزانِ اتاقهای نیمهتاریک.
نگاهی کرد و آرام از کنارشان گذشت.
حتی نپرسید چطور آنهمه راحت
وقت میگذرانند در خانهی او.
رفت تا برسد به نزدیکترین اتاق،
بنشیند و سَرَش را تکیه دهد به دیوار،
کنارِ یادِ زنی
که شاخههای بلندِ بیدمشک را
هر بهار
پشت پنجره مینشانْد و میایستاد همانجا
تا باغچه، با دیدن او
پوشیده از شکوفههای هلو شود.
آب را نوشیده بودند
کاری نداشتند جز نگاهکردن به خورشید که زودتر غروب کند.
در تاریکی بود که میتوانستند
با انگشتهایی که هر لحظه بندی به بندهایشان اضافه میشد
آجرها را سَبُک مثل قالبی از کاه
یکبهیک، جدا کنند از دیوارها
شیشهها را
آسانتر از صفحهی کاغذ
تا بزنند و کناری بگذارند،
همهچیز را با جاروهای بلند بِروبَند و
او را هم
میان تَلی از آجر و شیشه و گچ و آهن
بریزند در گودالی
بیرونِ خانه.