ترسیده بودم از جا ماندن
زیر آن شکافِ ارغوانی رنگ
در نیمتنهی صخرهای مغرور
که جنوبِ غرب را
بخیه میزد
به منتهیالیه شمالِ غرب
در گسترهی جهانی که نیمه است.
لاجرم پنجه کشیدم
بر کوههای نوجوانی
که ردِ سبزِ علفها غرور بلوغشان بود.
جنگلترین بودی تو اما
بر آن باریکه نورِ بیسرانجام
که ابدیت را نسبت میداد
به گوشههای تاریکِ زندگی
مماس برسوالی که پیوسته چرخ میزد
بر مقصد بادهای بیفرجام
حالا نگاه کن
به آنچه که جا مانده
لایِ خطوط سپید
در پهنهی خاکستری رنگی
که تمام زندگی است.