بازخوانی شعر «باد ما را خواهد برد»


بازخوانی شعر    «باد ما را خواهد برد»

 

میعاد با باد

در شب کوچک

 

با نامی که بر آن نهاده شده، شعر از همان ابتدا و پیش از خواندنِ اولین سطر، ذهن مخاطب را درگیر میکند: «باد ما را خواهد برد»؛ جمله ای که فلسفه ی مرگ و گذرابودن زندگی را در خود دارد؛ جمله ای خبری که هرچند با فعل آینده نوشته شده اما بسیار نزدیک و ملموس است.

 

شاید این شعر فروغ یکی از پرارجاعترین شعرهای معاصر فارسی باشد. از فیلم عباس کیارستمی با نام باد ما را خواهد برد تا آهنگ گروه موسیقی پالت به نام «ماهی و گربه» تا عناوینِ بسیار مقاله های منتشر شده با همین نام. اما محبوبیت بینامتنی این شعر ریشه در عوامل بسیار دارد که از میان آنها به دو عامل اشاره خواهم کرد.

 

نخست، کهن الگوهای بینامتنی است که شعر را، باز هم از همان عنوان تا به انتها، برای هر فارسی زبان و ای بسا ترجمه خوانان به دعوت نامه ای به جهانی قدیمی و آشنا بدل میکند. امبرتو اکو در مقاله ای درباره ی ماندگاری فیلم کازابلانکا این کهن الگوهای بینامتنی را «جانمایه»ای معرفی میکند، استوار بر «موقعیت رواییِ از پیش تثبیت شده و مکرراً پدیدارشونده ای که هر بار به طریقی در متنها بازیافت و یا بدان ارجاع میشود و در مخاطب حالت عاطفی شدیدی را برمی انگیزد که همراه است با نوعی احساس گنگ پیش دیدار {نسبت به آنچه} همگان به دیدار دوباره اش کشش دارند» (اکو، ۵). معجونی از چنین موقعیت هایی که البته به سطح صرفاً روایی هم محدود نیستند، در جای جای این شعر فروغ پراکنده است و شاید هم از این رو باشد که دست کم متن انگلیسی «باد ما را خواهد برد» هم در این سالها با استقبال نسبتاً زیادی روبه رو شده است. ردیابی این کهن الگوها در درونمایه هایی مانند باد، شب، دلهره، ظلمت، و مانند آن که تک تک با سهولتی بدیع، تن به تفسیرهای متفاوت میدهند مجال دیگری می طلبد. اینجا، بگذارید باز به همان عنوان شعر برگردم که در کمال سادگی و سرراستی، ابهامی با خود دارد که همزمان رمانتیک است و اگزیستانسیالیستی. تکیه ی کیارستمی بر این دو وجه در فیلمش نمونهای دیگر از قدرت کهن الگویی این کلام است و در سطحی متفاوت و اما با همان مضامین، ترانه ی معروف فرانسوی دیگری را با همین نام به یاد می آورد که در سده ی جدید میلادی بارها بازخوانی شده است.

 

دومین علت اما بازمیگردد به موسیقی کلامِ شعر. این موسیقی لزوماً به اوزان عروضی یا نیمایی یا آزاد شعر مربوط نمیشود، بلکه استفاده از نوعی موسیقی طبیعی واژگان و وزن طبیعی کلام است؛ آن موسیقی که از یک سو به دلیل طبیعی بودن و در نتیجه سادگی و سیالیت باعث حک شدن و ماندگاری در ذهن مخاطب میشود و از سوی دیگر در انتقال از حوزه ی شعر به حوزهای دیگر، برای مثال سینما و تلفیق با تصویر، از بین نمی رود و حفظ میشود.

 

فروغ خود کشف سادگی و طبیعی بودن زبان شعرش را وامدار شعرِ «شعری که زندگیست» شاملو میداند: «وقتی که شعری که زندگیست را خواندم متوجه شدم که امکانات زبان فارسی خیلی زیاد است. این خاصیت را در زبان کشف کردم که می شود ساده حرف زد؛ حتی ساده تر از «شعری که زندگیست». یعنی به همین سادگی که من الان دارم با شما حرف میزنم» (شمس لنگرودی، ص۱۰۷). او همچنین درباره ی وزن و موسیقی شعرش میگوید: «من جمله را به ساده ترین شکلی که در مغزم ساخته میشود به روی کاغذ می آورم، و وزن مثل نخی است که از میان این کلمات رد شده بی آنکه دیده شود، فقط آنها را حفظ میکند و نمیگذارد بیفتند» (شمس لنگرودی، ص۱۰۹). این سادگی به همراه آهنگی که با انتخاب واژگان و هم نشینی آنها ایجاد میشود، موجی آرام در شعر را منجر میشود که مخاطب خود را به آن میسپارد و از ابتدا تا انتها بدون هیچ دستاندازِ آزاردهنده ای پیش میرود.

 

سازوکار این دو عامل (کهن الگوهای بینامتنی و موسیقی شعر) را بازخوانی شعر است که عیان میسازد. باد ما را خواهد برد با با این سطرها آغاز میشود:

 

در شب کوچک من، افسوس

 

باد با برگ درختان میعادی دارد

 

در شب کوچک من دلهره ی ویرانیست.

 

و اینطور بند اول شعر با جملاتی گزارشی، توصیف شبی است که با آوردن صفتِ کوچک برای آن و تکرارش، جان میگیرد و شخصیت مییابد. کاراکتر اصلی اما در اینجا باد است که با برگ درختان میعادی دارد. میعادی تراژیک که به کندن برگ از جانِ درخت و افتادنش بر خاک منتهی میشود. همین تصویرِ تکاندهنده مخاطب را به فضایی چندوجهی از پسِ ساختار خطی و سادهی جمله ها پرتاب میکند. پس ما با یک گزارش ساده ی خبری مواجه نیستیم؛ با فضای سنگین و تاریکِ شبی کوچک مواجهیم که هر چند تصویرش راکد و هراس آور است اما با جان بخشیدن و شخصیت دادن به عناصر طبیعت حرکت دارد و تصاویرش زنده است.

 

گوش کن

 

وزش ظلمت را میشنوی؟

 

من غریبانه به این خوشبختی مینگرم

 

من به نومیدی خود معتادم

 

راوی در بند دوم از مخاطب میخواهد که گوش کند و بعد با پرسشی مخاطب را به وسط شعر می کشاند تا حضور فعال داشته باشد و تنها تماشاگر نباشد:

 

گوش کن

 

وزش ظلمت را میشنوی؟

 

با این تکرار، خواننده ناخودآگاه گوشهایش را تیز میکند تا صدای وزش ظلمت را بشنود. ترکیبِ «وزش ظلمت» و نشاندن ظلمت به جای باد بیش از پیش به شخصیت پردازی باد آگاهمان میکند. پس ظلمت مترادف باد است یا وجه غالب شخصیت او در این شعر محسوب میشود. کلمه ی وزش اما که عموماً بار معنایی مثبتی دارد و وزش نسیم یا باد خنک ملایم را تداعی میکند، وقتی با واژه ی سنگین و تلخِ ظلمت می آمیزد، طنز تلخ و گزنده ای را در تناقض خود ایجاد میکند که این طنزِ حاصل از تناقض، در دو سطر بعد به اوج میرسد تا جایی که میتوان لحنِ خواندنِ این دو جمله را که همراه با لبخندی تلخ یا پوزخندی به واژه ی خوشبختی است، متصور شد:

 

من غریبانه به این خوشبختی مینگرم

 

من به نومیدی خود معتادم.

 

همچنین آوردن واژه ی غریبانه در کنار خوشبختی و خوشبختی در کنار نومیدی فضایی پارادوکسیکال میسازد که در نهایت به تپشه ای دلهره آور و وحشت زا دامن میزند:

 

گوش کن

 

وزش ظلمت را میشنوی؟

 

و این تکرار خواننده را مطمئن میکند که دارد وزش ظلمت را از پس کلمات میشنود.

 

با وجود این، به گمانم دو واژه ی کلی و عمومیِ خوشبختی و به ویژه نومیدی در این سطرها شعر را از حرکت بازمیدارد. البته استفاده از این کلمات کلی در دیگر شعرهای فروغ هم دیده میشود. کلماتی آشنا که گاهی لزوماً اتفاقی شعری را رقم میزنند که جز تحمیل فضایی به خواننده بدون ذکر مستقیم مختصاتش نیست. «من به نومیدی خود معتادم»، مثلاً، قرار است یأسی باشد تکثیرشده در سرتاسر شعر که با توصیف های هوشمندانه همین اتفاق هم افتاده بی آنکه نیازی به تکرار این سطرِ شاید کمی کم رمق باشد. از این سطر که بگذریم اما، فضاسازی شبِ کوچک و وحشتزا در بند بعد ادامه پیدا میکند:

 

ماه سرخ است و مشوش

 

و بر این بام که هر لحظه در او بیم فرو ریختن است

 

ابرها، همچون انبوه عزاداران

 

لحظه ی باریدن را گویی منتظرند

 

صفتها یکی پس از دیگری فضایی رعب انگیز را تصویر میکنند. ماهی سرخ و مشوش؛ بامی سست و انبوه عزادار ابرها. در این بند اما واژه ی «لحظه» دو بار تکرار میشود و در بند بعد با تکرار دوباره ی آن و تأکید بر آن، جهان بینی این شعر شکل میگیرد:

 

لحظه ای،

 

و پس از آن هیچ.

 

م. آزاد که فروغ را در بیان اعترافی، موفق ترین شاعر امروز میداند، به دو شیوه ی بیان در شعر او اشاره میکند: «در شعر فرخزاد به حسب «حالت» شعری دو شیوه ی تعبیر و بیان به هم آمیخته است که در بعضی شعرها گاهی یکی بر دیگری غلبه دارد: یکی همان بیان رهای خیالاتی و اعترافی است [...] و دیگر بیان «آن»—تأثر از دقت سریع و آنی در اشیاء، خیره شدن و سریعاً تصویر دادن». بعد هم بخشی از وهم سبز را مثال میزند: «و رقص بادکنک ها/ که چون حباب کف صابون/ در انتهای ساقهای از نخ صعود میکردند» (شمس لنگرودی، ص۱۱۴).

 

به نظر میرسد در این شعر، هر دو حالت هم پا در سرتاسر شعر پیش میروند و در نهایت منجر به تصویری از گذرا بودن زندگی میشوند؛ جانمایه ای که شعر خیام هم بر آن بنا شده است: «این که عمر، گذران است و باید فرصت را غنیمت شمرد؛ یکی از اصول معانی است که خیام در رباعیات خود به انواع و اقسام مختلف پرورده است و بلکه اکثر رباعیات او در این معنی است.» (رباعیات خیام، به تصحیح و تحشیه ی محمد علی فروغی و دکتر قاسم غنی، به اهتمام عبدالکریم جربزه دار).

 

فروغ نیز در ادامه و در سطرهای پایانی شعر با مخاطب قرار دادن معشوق، همین معنی را بسط میدهد:

 

پشت این پنجره شب دارد می لرزد

 

و زمین دارد

 

باز می ماند از چرخش

 

پشت این پنجره یک نامعلوم

 

نگران من و توست

 

سنگینی وحشت و دلهره ای که شاعر در این شعر با میزانسن درست و دقیق به تصویر میکشد، با «یک نامعلوم» که «پشت پنجره نگران من و توست» به اوج میرسد. این نامعلوم راه را برای تأویل باز میکند و شعر را وارد بُعد دیگری میکند که با مرور هر واژه و یا هر عنصر معلومی، به مفهومی دیگر دست می یابد و این، بازگشت به همان عامل نخست، به کهن الگوهای بینامتنی است که از سویی هر کسی را از ظن خود یار شعر کرده و از سوی دیگر ایبسا راه را بر خوانش های فرامتنی شعر باز میکند. اینجاست که شعر تأویل پذیر میشود و این تأویل میتواند به تمام شعر سرایت کند. شب، باد، انبوه ابرهای عزادار و بامی که هر لحظه بیم فرو ریختن آن است، همگی میتوانند نماد چیزی فرای خود شوند و شعر را با تمام شخصی بودنش در سطر «من به نومیدی خود معتادم»، وارد لایه های معنایی دیگری کنند. اما شعر در همین جا بار دیگر از حالت توصیف و توضیح صحنه خارج میشود و «تو» را مخاطب قرار میدهد:

 

ای سراپایت سبز

 

دستهایت را چون خاطرهای سوزان، در دستان

 

عاشق من بگذار

 

و لبانت را چون حسی گرم از هستی

 

به نوازشهای لبهای عاشق من بسپار

 

باد ما را با خود خواهد برد

 

باد ما را با خود خواهد برد.

 

و اینطور با عشق، زندگی و مرگ، سه ضلع مثلث هستی کامل میشود. خون سرخ عشق در رگهای پایانی شعر وحشت و دلهره را کنار میزند و «حسی گرم» و لذت بخش را به خواننده منتقل میکند؛ چرا که عشق و تنها عشق غنیمتی است نجات دهنده؛ مِی نابی است مست کننده؛ آنی است جنون آمیز و مدهوش کننده که باید آن را دریابیم. چرا که دمی و لحظه ای است و پس از آن «باد ما را با خود خواهد برد».

 

تکرار دوباره ی این جمله در انتهای شعر، مانند حقیقتی است قیمتی که با صدای شاعر زمزمه وار در باد رها میشود و با باد می آمیزد. البته اینکه چرا فروغ ضمیر مشترکِ خود را به سطر آخر افزوده و «باد ما را خواهد برد» به «باد ما را با خود خواهد برد» تغییر یافته، امکان پرسش های بیشتری را در ذهن ایجاد میکند.

 

روجا چمنکار

روجا چمنکار
1399/10/8