...
هر روز مردن ، واقعن مردن
هر روز خود را توی تن خوردن
هر شب به عکس لاشه چسبیدن
سگ دو زدن یک عمر اسبیدن
دنباله ی مرگ پدر بودن
از مرگ هم تا مرگتر بودن
هر لحظه توی هم فرو رفتن
بی آرزو ، بی آرزو رفتن
روزی سرنگ و خون و خونبازی
مرگیدن و بعدش اوتا نازی
عصر دوا ، عصر متادونهاست
ته ماندهایت روی کارتن هاست
تو جوجه ای اصلن به تخمت نیست
الان سکوت تو صدای کیست ؟
بیرون بزن از شک و بد بینی
تو یک اورانگوتان غمگینی
در لاک پشت واژگون گیری
توی قبیله توی خون گیری
بیرون بیا از سندروم انسان
از خلط و خون ، دندانه های نان
اینروزها رویای قو دانه ست
توی سرت یک مرد دیوانه ست
پرواز رویای کبوتر نیست
حال من از حال تو بهتر نیست
از توی من رد میشوی گاهی
خوبی ولی بد میشوی گاهی
باید برای مرگ بس باشی
باید شبیه هیچکس باشی
در مرگ هم باید قوی باشی
باید حسین منزوی باشی
در چشم تو راه زمستانست
دی چندمین ماه زمستانست ؟
در دشت تو مهتاب اثیری نیست
این لاشه اشکان بصیری نیست