ما به غرابتِ تنهایی سلام کرده ایم

 

سالها از آن روزهایی که با دوستان شاعر می نشستیم و موشکافانه، سطر به سطر و کلمه به کلمه شعر فروغ را میخواندیم و مجادله میکردیم و از احوالاتش قصه ها سر میدادیم گذشته است. حالا بدون آنکه ایمانی به آغاز فصل سرد داشته باشیم، پا در زمستان بلند زندگی گذاشته ایم. از آن جدلها که بر سر زنانگی و مردانگی در شعر فروغ می کردیم خاطرهای بیرنگ وبو مانده و از دوستانی که حریف صحبت بودند هم جز چندتایی بی خبرم.

 

در میان شعرهای فروغ که زبان و جهانش تأثیری عمیق بر شاعران بعد از او داشته، شعر «ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد»، شعری یگانه و برجسته است. بر این شعر، بسیار حاشیه و تحشیه نوشته اند. آنچه این شعر را برای همه ی ما یگانه می کند، سطرهایی ست که تمثیل لحظه های مشترک بسیاری از ماست. تنهاییِ ایستاده در آستانه ی فصلی سرد، نجاتده نده ی خفته در گور، خاکِ پذیرنده ی اشارتگر به آرامش، بادی که در کوچه می وزد و ابتدای ویرانی ست و... .

 

این تصاویر و لحظه ها، تلی بلند از لحظه ها و دریافتهای زندگی یکایک ما هستند. مایی که از هوای بس ناجوانمردانه سرد اخوان گذر نکرده ایم و در آغاز فصل سرد ایستاده ایم. ما که نردبانمان ارتفاع حقیری دارد و نومیدیمان در سطرهای «دیگر چگونه...» به رقص ایستاده است. ابرهای سیاهِ در انتظار روز مهمانی خورشید و کلماتی که پیوسته با بهت و نگرانی از «آیا دوباره...» میپرسند. زبان گنجشکها در کارخانه مرده است. کسی که تاج عشق به سر داشت در میان لباسهای عروسی پوسیده است. دیگر تمام شد. همیشه پیش از آنکه فکر کنی اتفاق میافتد. باید برای روزنامه تسلیتی بفرستیم. روزنامه هایی که از همه چیز تهی شده اند حتی از صفحه ی تسلیت. ما به غرابت تنهایی سلام کرده ایم و فصل سرد، ایمانش را در رگهای ما جاری کرده است. ما صبور، ما سنگین، ما سرگردان عبور کردهایم. از همه چیز و بیش و پیش از همه، از خویش گذر کردهایم.

 

«زمان» در این شعر فروغ کارکردی شگرف و توقف ناپذیر دارد. وقتی او میخواهد آغاز فصل سرد را تصویر کند، برای اجرای تمام عیار این هنگامه، بند به بند و سطر به سطر به مفهوم زمان، کارکردی محوری میدهد. اگر سطرهای زمان محور شعر را از همان ابتدا فهرست کنیم چیزی به اندازه ی خود شعر میشود. نگاه کنید:

 

در آستانه ی فصلی سرد/ در ابتدای درک هستی آلوده ی زمین/ زمان گذشت و ساعت چهار بار نواخت/ امروز روز اول دی ماه است...

 

بعد از این هجوم زمانها، در سطرهای بعد به آهنگی آهسته تر، باز هم «زمان» دامن افشانی میکند:

 

و این زمان خسته ی ملول/ و این غروب بارور شده از تجربه های پریده رنگ/ و اکنون دیگر.../ چه ابرهای سیاهی در انتظار روز مهمانی خورشیدند/ این ابتدای ویرانیست/ آن روز هم که دستهای تو ویران شدند.../ وقتی در آسمان دروغ وزیدن میگیرد/ ما مثل مرده های هزاران هزارساله/ من سردم است و انگار هیچوقت گرم نخواهم شد / آن شراب مگر چند ساله بود؟/ زمان چه وزنی دارد/ چرا مرا همیشه در ته دریا نگاه میداری؟/ سلام ای شب معصوم! / سلام ای شبی که چشمهای گرگهای بیابان را... / مانند آن زمان که مردی از کنار درختان خیس گذر میکرد / آن شب که من به درد رسیدم / آن شب که من عروس خوشه های اقاقی شدم/ آن شب که اصفهان پر از طنین کاشی آبی بود / انگار مادرم گریسته بود آن شب / تمام لحظه های سعادت میدانستند که دستهای تو ویران خواهد شد / و من نگاه نکردم تا آن زمان که پنجره ی ساعت گشوده شد / و آن قناری غمگین چهار بار نواخت

 

و بعد، «آیا دوباره»هایی که میگوید نیز، جنس زمانی نامعلوم را دارند:

 

آیا دوباره زنگ در مرا بسوی انتظار صدا خواهد برد؟

 

و بعد که از انسان پوک میگوید، از اوقات خاصی سخن به میان می آورد:

 

نگاه کن که دندانهایش چگونه وقت جویدن سرود میخوانند

 

و چشمهایش چگونه وقت خیره شدن میدرند

 

و باز به ساعت برمیگردد و زمان را عریان تر تصویر میکند:

 

در ساعت چهار/ در لحظه ای که رشته های آبی رگهایش/ زمان گذشت و شب روی شاخه های لخت اقاقی افتاد/ شب پشت شیشه های پنجره سر میخورد/ ته مانده های روز رفته را به درون میکشد/ من از کجا می آیم که این چنین به بوی شب آغشته ام/ هنوز خاک مزارش تازهست/ چه مهربان بودی وقتی دروغ میگفتی/ چه مهربان بودی وقتی که پلکهای آینه را می بستی/ و با تنفس کوتاهی در چند سطر، دوباره به بازی زمان برمیگردد:

 

این کیست این کسی که روی جاده ی ابدیت به سوی لحظه توحید میرود/ و ساعت همیشگی اش را با منطق ریاضی تفریق ها و تفرقه ها کوک میکند/ این کیست این کسی که بانگ خروسان را آغاز قلب روز نمیداند/ پس آفتاب سرانجام در یک زمان بر هر دو قطب نا امید نتابید/ در ایستگاههای وقتهای معین/ و این صدای سوتهای توقف در لحظه ای که باید باید باید مردی به زیر چرخهای زمان له شود / و سال دیگر وقتی بهار با آسمان پشت پنجره همخوابه میشود

 

آنچه فروغ در این شعر انجام داده، تصویرسازی و حرکت سیال ذهن بر مدار زمان است. زمانهای استفاده شده در این شعر فروغ، عمومی سازی شده و برای همین است که دهه ها بعد از سرایش شعر، هنوز هم با لحظه ها و هنگامه های درونی ما آمیخته است. ما در این شعر با تلی از حس و حالهای مشترک روبروییم. تلی که جهانواره زمستانی ما را، چون بهمنی فروریخته، فراگرفته است.

 

مرتضی بخشایش

تحشیه ای به تصویر زمان در شعر "ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد"

 

ما به غرابتِ تنهایی سلام کرده ایم

 

سالها از آن روزهایی که با دوستان شاعر می نشستیم و موشکافانه، سطر به سطر و کلمه به کلمه شعر فروغ را میخواندیم و مجادله میکردیم و از احوالاتش قصه ها سر میدادیم گذشته است. حالا بدون آنکه ایمانی به آغاز فصل سرد داشته باشیم، پا در زمستان بلند زندگی گذاشته ایم. از آن جدلها که بر سر زنانگی و مردانگی در شعر فروغ می کردیم خاطرهای بیرنگ وبو مانده و از دوستانی که حریف صحبت بودند هم جز چندتایی بی خبرم.

 

در میان شعرهای فروغ که زبان و جهانش تأثیری عمیق بر شاعران بعد از او داشته، شعر «ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد»، شعری یگانه و برجسته است. بر این شعر، بسیار حاشیه و تحشیه نوشته اند. آنچه این شعر را برای همه ی ما یگانه می کند، سطرهایی ست که تمثیل لحظه های مشترک بسیاری از ماست. تنهاییِ ایستاده در آستانه ی فصلی سرد، نجاتده نده ی خفته در گور، خاکِ پذیرنده ی اشارتگر به آرامش، بادی که در کوچه می وزد و ابتدای ویرانی ست و... .

 

این تصاویر و لحظه ها، تلی بلند از لحظه ها و دریافتهای زندگی یکایک ما هستند. مایی که از هوای بس ناجوانمردانه سرد اخوان گذر نکرده ایم و در آغاز فصل سرد ایستاده ایم. ما که نردبانمان ارتفاع حقیری دارد و نومیدیمان در سطرهای «دیگر چگونه...» به رقص ایستاده است. ابرهای سیاهِ در انتظار روز مهمانی خورشید و کلماتی که پیوسته با بهت و نگرانی از «آیا دوباره...» میپرسند. زبان گنجشکها در کارخانه مرده است. کسی که تاج عشق به سر داشت در میان لباسهای عروسی پوسیده است. دیگر تمام شد. همیشه پیش از آنکه فکر کنی اتفاق میافتد. باید برای روزنامه تسلیتی بفرستیم. روزنامه هایی که از همه چیز تهی شده اند حتی از صفحه ی تسلیت. ما به غرابت تنهایی سلام کرده ایم و فصل سرد، ایمانش را در رگهای ما جاری کرده است. ما صبور، ما سنگین، ما سرگردان عبور کردهایم. از همه چیز و بیش و پیش از همه، از خویش گذر کردهایم.

 

«زمان» در این شعر فروغ کارکردی شگرف و توقف ناپذیر دارد. وقتی او میخواهد آغاز فصل سرد را تصویر کند، برای اجرای تمام عیار این هنگامه، بند به بند و سطر به سطر به مفهوم زمان، کارکردی محوری میدهد. اگر سطرهای زمان محور شعر را از همان ابتدا فهرست کنیم چیزی به اندازه ی خود شعر میشود. نگاه کنید:

 

در آستانه ی فصلی سرد/ در ابتدای درک هستی آلوده ی زمین/ زمان گذشت و ساعت چهار بار نواخت/ امروز روز اول دی ماه است...

 

بعد از این هجوم زمانها، در سطرهای بعد به آهنگی آهسته تر، باز هم «زمان» دامن افشانی میکند:

 

و این زمان خسته ی ملول/ و این غروب بارور شده از تجربه های پریده رنگ/ و اکنون دیگر.../ چه ابرهای سیاهی در انتظار روز مهمانی خورشیدند/ این ابتدای ویرانیست/ آن روز هم که دستهای تو ویران شدند.../ وقتی در آسمان دروغ وزیدن میگیرد/ ما مثل مرده های هزاران هزارساله/ من سردم است و انگار هیچوقت گرم نخواهم شد / آن شراب مگر چند ساله بود؟/ زمان چه وزنی دارد/ چرا مرا همیشه در ته دریا نگاه میداری؟/ سلام ای شب معصوم! / سلام ای شبی که چشمهای گرگهای بیابان را... / مانند آن زمان که مردی از کنار درختان خیس گذر میکرد / آن شب که من به درد رسیدم / آن شب که من عروس خوشه های اقاقی شدم/ آن شب که اصفهان پر از طنین کاشی آبی بود / انگار مادرم گریسته بود آن شب / تمام لحظه های سعادت میدانستند که دستهای تو ویران خواهد شد / و من نگاه نکردم تا آن زمان که پنجره ی ساعت گشوده شد / و آن قناری غمگین چهار بار نواخت

 

و بعد، «آیا دوباره»هایی که میگوید نیز، جنس زمانی نامعلوم را دارند:

 

آیا دوباره زنگ در مرا بسوی انتظار صدا خواهد برد؟

 

و بعد که از انسان پوک میگوید، از اوقات خاصی سخن به میان می آورد:

 

نگاه کن که دندانهایش چگونه وقت جویدن سرود میخوانند

 

و چشمهایش چگونه وقت خیره شدن میدرند

 

و باز به ساعت برمیگردد و زمان را عریان تر تصویر میکند:

 

در ساعت چهار/ در لحظه ای که رشته های آبی رگهایش/ زمان گذشت و شب روی شاخه های لخت اقاقی افتاد/ شب پشت شیشه های پنجره سر میخورد/ ته مانده های روز رفته را به درون میکشد/ من از کجا می آیم که این چنین به بوی شب آغشته ام/ هنوز خاک مزارش تازهست/ چه مهربان بودی وقتی دروغ میگفتی/ چه مهربان بودی وقتی که پلکهای آینه را می بستی/ و با تنفس کوتاهی در چند سطر، دوباره به بازی زمان برمیگردد:

 

این کیست این کسی که روی جاده ی ابدیت به سوی لحظه توحید میرود/ و ساعت همیشگی اش را با منطق ریاضی تفریق ها و تفرقه ها کوک میکند/ این کیست این کسی که بانگ خروسان را آغاز قلب روز نمیداند/ پس آفتاب سرانجام در یک زمان بر هر دو قطب نا امید نتابید/ در ایستگاههای وقتهای معین/ و این صدای سوتهای توقف در لحظه ای که باید باید باید مردی به زیر چرخهای زمان له شود / و سال دیگر وقتی بهار با آسمان پشت پنجره همخوابه میشود

 

آنچه فروغ در این شعر انجام داده، تصویرسازی و حرکت سیال ذهن بر مدار زمان است. زمانهای استفاده شده در این شعر فروغ، عمومی سازی شده و برای همین است که دهه ها بعد از سرایش شعر، هنوز هم با لحظه ها و هنگامه های درونی ما آمیخته است. ما در این شعر با تلی از حس و حالهای مشترک روبروییم. تلی که جهانواره زمستانی ما را، چون بهمنی فروریخته، فراگرفته است.

 

مرتضی بخشایش

تک نگاری

می‌بینمت حسین!

می‌بینمت حسین!

سیدعلی صالحی

قربانی نبوغ

قربانی نبوغ

رضا حیرانی

شعرها

دو شعر از پوران کاوه

دو شعر از پوران کاوه

پوران کاوه

مانده یک کوچه و تنها یکی از ما دو نفر

مانده یک کوچه و تنها یکی از ما دو نفر

جواد محمدی فارسانی

سه شعر از میثم مهر نیا

سه شعر از میثم مهر نیا

میثم مهرنیا

جاده‌ای سوخته مانده‌ست؛ و اخگرهایش

جاده‌ای سوخته مانده‌ست؛ و اخگرهایش

بابک دولتی