...
آن دختر،
یک بادبادک بود
چه دوریِ شکوهمندی داشت
آن دختر،
یک نقطه شد
بر امتداد سایهاش در بیزمانیِ من
نخ تمام شد
آن دختر،
رفت
قرقرهاش ماند در دستم
میگردانم وَ میگردانم وَ میگردانم
آسمان را کشیدم
به زمین آغشته شد
ستارهها نیز به مانند آن دختر،
رفتند
و در آستانه این درگاه، جنازهها و ابرها بازماندند
روزی هر دو میبارند
بر این دیوارهای بیخانمان میبارند
رسیده و نرسیده میبارند