شاملو در مواجهه با مرگ گاهی نومیدانه آن را آرزو میکند و گاهی با خشم و نفرت از آن سخن میگوید.
رویکرد بامداد درغالب اشعارش، خلق ابرانسان بهجای انسان است. ابرانسانِ او ، از دایرهی خصوصیات ذاتی و اکتسابی یک شهروند عادی عبور کرده و به مقام والاتری رسیده. عبور از یک انسان به معنای «انسان بودن» و سعی در رسیدن به یک ابرانسان یا همان «انسان شدن»، بیان شاعرانهی دیدگاه اگزیستانسیالیستی او است.
هرچند که او به واسطه سنت و فرهنگ بومی نهادینه شده در لایه های وجودیاش عملاً نمیتواند یا نمیخواهد تمام و کمال به آرمان یک اگزیستانسیالیست به معنای غربی دچار شود.
و به همین دلیل ما با چندوجهی متغیری در مواجهه ی او با مرگ، روبهرو میشویم.
در اشعار شاملو با دو دسته شعر مواجهیم. شعرهایی در اشتیاق مرگ و اشعاری که نشاندهندهی ترس راوی از مرگ است. شاید بتوان با اغماض این دو دسته را بدین ترتیب بازتعریف کرد. اشتیاق به مرگ در اشعار او خاص همان ابرانسان است. کسی که مرگش راهگشا است. نعمت است و پیام آور یک آرمان.
در مقابل اما، انسان علیل و مفلوک، انسانی که چو مردگان زیست میکند به مرگی عبث و تلخ دچار میشود. هرچند که بامداد زیستن او را نیز چونان مرگ میداند.
«... مرده میبرن/ کوچه/ به کوچه/... مردهها/ به مُرده/ نمیرن/ حتی به/ شمع جون سپرده/ نمیرن»
مواجههی شاملو با این دو دسته در هر دوره تاریخی و بنا بر رویدادهای سیاسی کشور متفاوت است. روایت او از مرگ، قبل و بعد از کودتای 28 مرداد علیه دولت ملی و قبل و بعد از عاشق شدنش به آیدا بازخوردی متفاوت دارد.
او گاهی مرگ را «وحشی و جانفرسا» میداند و گاهی «جوانهی زندگی بخش» که گویای امید او به پدیدهی مرگ است.
با این حال و با وجود تأثیر رویدادهای سیاسی و روابط عشقی بر نگاه او به مرگ، روایت او در این مواجهه در سه دستهی عمومی قابلتعریف است.
اول، مرگ کسانی که بیهوده زندگانند «دعایی که شما زمزمه میکنید/ تاریخ زندگانی است که مردهاند/ و هنگامی نیز که زنده بودهاند/ خروس هیچ زندگی/ در قلب دهکدهشان آواز/ نداده بود.»
مرگی که نتیجهی یک زندگی بیهدف است. مرگی با چشمان باز اما گنگ. برای طبقهای که تفاوتی بین زنده بودن و مرگشان نیست.
«میلاد تو جز خاطرهی دردی بیهوده چیست؟/ هم از آن دست که مرگت/ هم از آن دست که عبور قطار عقیم استران تو/ از فاصلهی کویر میلاد و مرگت.»
و «کاش در این جهان/ مردگان را/ روزی ویژه بود/ تا چون از برابر این همه اجساد گذر میکنیم/ تنها دستمالی در برابر بینی نگیریم: /این پر آزار/ گند جهان نیست/ تعفن بیداد است.»
دوم. نوعی مرگ که من آن را « مرگ مقدر» مینامم. مرگی که نتیجهی طبیعی فیزیولوژی بدن است. مرگی که از نگاه بامداد یک درجه والاتر از مرگ ناشی از غفلت و بیخبری گروه قبل است.
«من تمامی مردگان بودم/ مردهی پرندگانی که میخوانند/...مردهی آدمیان/ از بد و خوب/ ...با من رازی نبود/ نه تبسمی/ نه حسرتی...»
و سوم. مرگی شجاعانه، اختیاری و ماندگار. مرگی که نشاندهندهی بلوغ فکری کسی است که به این مرگ تن داده. مرگی مقدس. مرگی که سزاوار «کاشفان فروتن شوکران» است.
«وینان/ دل به دریا افگنانند/ به پای دارندهی آتشها/ زندهگانی/ دوشادوش مرگ/ پیشاپیش مرگ/... در برابر تندر میایستند/ خانه را روشن میکنند/ و میمیرند.»
این نوع مرگ مقدس خود دو گونه است. اول در راه مبارزه با دژخیم و ستمگر بدنهاد. مرگی که انتخاب شاعر نیست اما نتیجه اختیار کردن راه مبارزه است.
«نازلی سخن نگفت/ نازلی ستاره بود/ یک دم در این ظلام درخشید و جَست و رفت...»
یا «و شکوه مُردن/ در فوارهی فریادی-/ زمینات/ دیوانهآسا / با خویش میکشد/ ... تا باروری را دستمایهای کند/ که شهیدان و عاصیان/ یاراناند/ ... زمین را / باران برکتها شدن-/ مرگ فواره/ از این دست است...»
و گونهی دوم از این مرگ مقدس، مرگی است که شاعر یا راوی خود آن را برمیگزیند:
«جُستن/ یافتن/ و آنگاه/ به اختیار برگزیدن/ و از خویشتنِ خویش/ بارویی پیافکندن/ اگر مرگ را از این همه ارزشی بیشتر باشد/ حاشا حاشا که هرگز از مرگ هراسیده باشم.»
آنچه پیداست، بامداد چه مرگ را در بسترِ فکریِ چریکی مبارز یا شاعری عصیانگر عرضه کند و چه در حس و حال روشنفکری ناکام و عاشقی دلشکسته، او را از «مرگ» گریزی نیست. از مرگی که در کتابهایش تهنشین شده و لِردِ آن به خواندن اشعارش، طعم میدهد.