...
منی که با تو دَم از درد مشترک زده است
مثالِ بارزِ یک آدمِ فلک زده است
جهان مجسمهای سرد و سنگی از من ساخت
که روی چهره، نقابی از آدمک زده است
دلم گرفته و پوسیده آه انگاری
که بین سینهی من قرص نان کپک زده است
چنان گریستم از دل که رودِ چشمانم،
به خنده، طعنه به دریاچهی نمک زده است
جهانْ ترازویی از کَفّ های شادی و غم
که با تمامِ توانش مرا محک زده است
همیشه پینوکیوییست در من آواره
که هرکسی که رسیده به آن کلک زده است
جهانِ کوچک من غصه خورد یک دلِ سیر
ولی به حال خوش افسوس ناخنک زده است
چقدر کودکیام بی خیال بودم و خوش
دلم برای کمی حال خوب، لَک زده است