او اگر فرو برود، اضلاع تنهاییِ مرا چه کسی تسکین خواهد داد؟
و این رفتنِ در چشمِ دایرهواران را چه بنامم؟
چرا کوچ مارهای سفید از سرزمین سنگهای خلقتی را
نمیتوان سفر گفت؟!
چگونه میتوان در اشکال متضادش نگاه کرد؟
وقتی که فرو رفتنِ نام دیگری از زاویه است
بهتر آن است
که دایره همان کودکیِ چشمهای ناشی شدهای در نور باشد.
اکنون ای کاغذهای سفید افریقا
به خطهای خوردهام سوگند یاد کنید
به «دایم» که زخمی در مداد من است.
اما وقتی به انحنایم میآیید و میبینید که دیگر نیستم
آنگاه تا میپیچم تا دورهای نزدیکیمان مرا زمزمه کنید.
و شما ای برههای سرمهای!
زینپس ییلاق دعاهای من خواهید بود!
خدای آبهای خنک را از خاطر نبرید.
ابتدای اسب، تنها تصوری از ابتداست
تو سعیِ کرده را با حرکت انگشتانت میبینی
ریگ رسیده در ابتدایی «گیوهای» را به حاشیه میبری
تو از حرکاتِ ایستادهای
و من برای اینهمه مکث سالها گریه خواهم کرد
به گواه اسبی که از ابتدا بود؛ تا نقطه تا خطهای سربریدهی یحیوی.
اما ابوسلمی!
فرصت از فاصله میگیرد این ایجادِ کننده
طوری که بین ریگ و انگشت رفتن نیز زنده بماند.
ایستادی، دور میشدی
صدایت را بلندتر میکردی تا بگویی نزدیکی
اما صدا به تنهایی برای نرفتن کافی نیست
حتی برای اسبِ در ابتدای خط نیز باید کمی گریه کنیم.
همراهان از صدای بلند ترسیده بودند
اما در حقیقت این تو بودی که ترسیده بودی،
اکنون تو دیگر نخواهی ترسید.