کسی مرا ندید
وقتی سقف فرو میریخت
همان لحظه که آجر
تصمیم گرفت زمین را انتخاب کند،
همان وقت که گرد و خاک،
حافظهی پنجره را تار کرد.
من ایستاده بودم
میان دو طبقه خاطره
بالا،
صدای خندهای که دیگر تکرار نمیشود
پایین،
کفشی که هنوز دنبال صاحبش میگردد.
هیچکس نفهمید
من نه از ویرانی
که از باقیماندن
ترسیدم.
آوار اگر باشد،
دردش یکباره است.
اما ایستادن
در ساختمانی که هر شب
کمی بیشتر ترک میخورد،
نوعی از مرگ است
که با پوست سازگار میشود.
روزها میگذشت
و من هنوز،
با یک دیوار نیمه،
با یک سقفِ دروغین،
زندگی را تمرین میکردم
مثل کودکی که
با کاسهی خالی
ادای غذا خوردن درمیآورد.
کسی مرا ندید
وقتی خودم را جمع میکردم
از روی زمین،
تکهتکه،
مثل شیشهی شکسته
که دیگر هیچ پنجرهای را
شفاف نمیکند.
فقط شب،
شب با دستهای سردش
مرا بغل کرد
و گفت:
“ویرانهها هم، خانهاند…
اگر کسی، بماند.”