نامهای در حمایت از هلهلهها
قرار بود با خیابانی که از آنورِ آب اجاره کرده بودیم
و بارانی که بر فرازِ دریاچه بیتوته میکرد
کلماتی غَثَیان کرده و غلیظ را، به معانیِ بسیارِ اسامیِ ـ [در خفیهگاه نشسته] ـ بیفزاییم
و از آن به بعد نامهای ـ لابد با سلام و خسته نباشید ـ شروع کنیم
که علیرغمِ عارضشدنِ عواملِ وارفتهی رؤیا،
نشد
و البته تقصیرِ بلندِ گیسوهای با سنجاقآلودهی شماست
که در گوشِ استعارهها پنبه میفشارد
یا از ابرها هم، لختی صدای آرامتر، بهجای شلیکِ «چیز»ها میخواهد
و یادآوری میکنیم که «چیز»ها را برای پرهیز از خشونت
و همچنین به احترام نسلهای آینده که خودآیینِ خویش هستند
و دلایلی از این دست
در میانِ علائمِ قراردادی وامیگذاریم.
که گفتند: عروس آوردهایم
صدای مادران برخاست و دستِ دعای گلولهها بر پردهی «چیز»ها میلَخشید
صدای مردان در هلهلهها تنیدن گرفت و فریادها میدوختند بر دشت و
زنانِ فراخِ گَلوها و زنانِ سطرهای نیامده و زنانِ زندگیهای همتراز و دویدن
میتاختند بر اسبهای بیقراری، که یادم افتاد، اندازهی تاختهایشان، آوازهایشان بود
و ناگهانتر از یکباره، پر از «غَضْبْ» آمدند و سیطره را پوشاندند
مردمانِ جان
های زیبا، برای پارهای از توضیحات،
در فرار از تصمیم گندمگونِ خاکشان،
شهری ـ که بر جا مانده بود از بالهای کرکسِ تاریخ ـ را،
بالذاته به یک زمانِ خصوصی برای نَفسی مَسلکطور تبدیل کردند
[«تسلیم» را]
و شهرنشینانِ ماهی مریض، ماهی بیتأویل، ماهی روانگرداننده
گفتند عروس آوردهایم و «غضب» گرفتند و، مادران میرقصیدند و دختران هلهله میکشیدند، که جنگ است برادر در چَنگِ زمان و آوازِ ماهسایان
که جنگ است برادر
و چَنگ است جَنگ، در موسیقیِ ما برادر،
چَنگ است که خاک را بر میکند برادر،
و سیمِ سازِ کوکِ توالی را برادر،
جنگ است و چَنگ است جنگ، برادر،
چَنگ است در ماهسایانِ خاکمان جنگ است،
برادر
برخیز به کار و دستهایت را به هوای مزرعه یکقدم عقبتر از تپههای مُشرف بر صدای «چیز»ها بچین
به احترام نفرینِ موهایی که خشک میکند جنگ را [به یاد مدوساییترین عاشقها در سوریه و فلسطین]
به احترامِ خاک پذیرنده در کردستان
بهخاطر مادر وقتی به دماوند میگوید ای جگر سوختهی سفید
بهخاطر تنِ پریشان موطنِ موهایمان در مشرقِ مذاهبِ بیریشه
بهخاطر دخترانِ مُشرِف به اساطیر
که قرار بود از طرز ایستادنشان [میان آن لباس و لهجه] شرحی بر رودخانه اضافه شود
و از نامِ «فُرات» یک هجای آکوستیکِ فطری به جا بیاید
در سینهخیزِ موسیقیِ زبانِ محلیِ سنگها بهسمتِ شهر
یک تعادلِ الهی دستاندرکارِ انجامِ داستان بود
بهخاطر سینهسرخهایِ ویلان توی دشتهای دورتر بود که سنگرها را رو به مرزهای پریدن میبستند
وقتی آدم یک تکه آرزو در جیبِ کوچکِ کتش دارد
دیگر مهم نیست «چیز»ها با چه «چیز»هایی به قصدِ آکندنِ روح از زبانمان میآیند
دیگر مهم نیست انعکاسِ آینه از تصادمِ نور و فیزیک است
یا تَوهمِ خشتهای ویرانِ انباشته میان شیشهها
آدم یکجوری میشود
آدم به صدای رودخانه تصویر اسبی را یاد میآورد که از کنارهی آب مینوشد
یا به احترام کبکها
به زحمت داس و بازیگوشیِ مزرعه فکر میکند
وقتی سَرِ ظهر از دور، پرهیب خاتونی، با قوتی در دست، کمکم پررنگتر میشود
و باد در لباسش بلند میشود و خود را میتکاند
یک وقتی
آدم یکجوری میشود
آخر، همین زندگیِ منکسرشدهی شما خیلی پیشتر از دعاوی لجبازانهی کلماتِ ما
به انسان، که بر آفتاب خواهد تابید
به شقاوت و به اسامی مستعار خیابانها
به عشق و تاریکی
و
تصنیفِ تأملاتِ خاک و تپههای مجاور و پرچمهای با خون افراشتهی مرزها معنا داده
خیلی بیشتر از طرز به خاک نشستن دعاها
خب! دیگر چه کاری است
تا آدم یکجوری شد
حتماً که بنشیند و زحمتِ واجآراییِ استعارهها و اغفالِ تشبیهات و مجازها را بکشد
داستان بگوید و هیمنهی بالابلندِ شما را به تعلیق بیندازد
که بشود چه آخرسر؟
شما خود گواهِ گویای کارِ زندگیکردهتان هستید
حال، تا قسمت ما و کارهایمان چه خواهد بودن