...
زیرا که دستهایت نردههای بیمارستان بود
و رنگ قرمز خون
مچهایم را هدر میداد
و بر آن صندلی سوخته نشستم
و صدایم را ارسال کردم به زمین
به والدینم که یکی بود و یکی نبود
«الو مامان
آیا بهار است؟ 
و پرندهها بازگشتهاند
و آن گنبد کبود که از دهان فارسیاش شرمنده است  باباست؟»
  دیدم که صدایش جریحه داشت
ـ و من احتیاج داشتم که بمیرم ـ
موهایم مریم دختر ذکریاست
و دروازهی دیوانهی اورشلیم
پذیرفتم که زخمیام
و پیراهنم را نمیشناسم
و آن درخت نخل تو نیستی
پذیرفتم که 
رختخواب جدا میکند
پس خوابیدم در آن اتاق ناگوار
و احتیاج داشتم که بمیرم
آن شب که استخوان سینه ام را شکستی
و به قلبم وارد شدی
ای گلدان شمعدانی