شعرها

صوت ها

ویدئوها

کتاب ها

سریده از سرا به سرسرا

سریده از سرا به سرسرا
قصاب و قصابه
دستی به تیزی و دیس
دستی به کُنده   بند
قوّادان مأمور و معذورِ به پا پیش و به دست پس
کله گرم و سرگرم با رِنگ گرفته از رقاصه‌ی بزم
قر تو کمرم فراوونه
نمی‌دونم کجا بریزم
همین‌جا همین‌جا
هی هیکلمو می‌جنبونه
نمی‌دونم کجا بریزم

همین‌جا 
به گاه شام بر سر سنگ
ملخی ران پیش می‌کشید و
او پس می‌زد
ملکه از کامش مّن و عسل می‌گرفت و او 
پس پس
پس گاه عشا                به الوه الوه الوه 
قصابه و قصاب در فراز و کنده آوردند
کنده آوند تَر آن بُن بود با تکه‌تکه تن تکیده‌ی ذَکّری به ذکر هنوز اندر
گیه پیمبری که سه‌پاره شد
پاری هیمه‌ی طبخ و
پاری کنده‌ی سلخ و
باقی چند میخ و چوبه‌ی آوخ
تا ما که جد اندر جد از درود درود درودگران بودیم همه در درخت و بر درخت
درود رودگویان ارّه و برّه شویم
درود رود درود درود رود درود
از ما که گُو گَل می‌رانیم
و از من که نه از میران از گله‌دارانم هی هی هی می‌رانم به چرا
چرا 
چرا
چرا نامیرایان میرایانند؟
آمد 
کلامم جاوید و کلامم گریبانگیر
به گلوبریدگان از دم از قفا
که از من می‌رمید
بسّه زبون‌های بسته به قضا/غذا
هی 
هی
هی 
چشم بدار آسمان بی‌آب چشم عین کرم
-نگاهم کن عینی           -نگاه کن عین عین قصاب          -نیگاش قصابه نیگاش      -دیدی آخر رقاصه
                                 و هل رأیتَ الراقصهً عینی عینی عینی 
سر پسر را بر تن پدر شقه می‌کنند
تا در طاس طلا رأسش روان در خون
پشت سرش
یک رأس بره به رأس ظهر جمعه دوان وُ
از کنده ذکر ذَکّری 
کاش کاش کاش بند می‌آمد     یحیا
یحیا
یحیا
یحیا

(واحد)

گفتا لی لا به فغان
یحیا ای سرو جوان
برگو بی تو چه کنم
آخر ای رأس روان
آرام دل لی لایی یوسف کنعان
آرام دل لی لایی یوسف کنعان
گفتا لی لا به فغان
یحیا ای سرو خمان
برگو بی تو چه کنم
آخر ای رأس روان
آرام دل لی لایی یوسف کنعان
آرام دل لی لایی یوسف کنعان
در دیس افتاده سرش
شرح درد سر به سرش
بر خوان خور ببرش
وِی رقص خون پشت سرش
آرام دل لی لایی یوسف کنعان
آرام دل لی لایی یوسف کنعان
گفتا لی لا به فغان
یحیا ای سرو خمان
برگو بی تو چه کنم
آخر ای رأس روان
تو شبه سبط ال...
تو شبه سبط ال... میم... هیس س س س لِ آخر
نام تو ورد زبانم تا صف محشر
ذکر تو  س س س سّر زبانم...
بارالوها تو بده نصرتی به شاه جودان۱
وین عزاداری ما جمله بفرمای قبول
آمین
پی‌نوشت:

۱. جودان: [ج َ / جُو ] ( اِ مرکب ) نوعی از کافور بود به غایت خوشبوی برخلاف کافور میت و آن را خورند || چوب نوعی بید که دسته‌ی بیل و تبر کنند(دهخدا)  ||  و نیز جهودان: یهودیان.

لیلی گله داران

تک نگاری

شعرها

رنج

رنج

علی زیودار

خوابیده‌ای؟

خوابیده‌ای؟

شوکا حسینی

در خطبه‌ی بی‌نقطه‌ی کویر

در خطبه‌ی بی‌نقطه‌ی کویر

فریاد ناصری

باد ديوانه‌وار می‌چرخد، روي دلواپسیِ شب‌بوها

باد ديوانه‌وار می‌چرخد، روي دلواپسیِ شب‌بوها

فریبا حیدری