میخواست رئیسجمهورِ محبوبِ سرزمینِ سووَشون شود،
متوجه نشدم چرا نشد!
میخواست
ملکالشعرایِ مردمِ نگونبختِ فلکزده شود،
متوجه نشدم چرا نشد!
میخواست
بندهی صبور و سربهراه و خرسندِ خداوند شود،
متوجه نشدم چرا نشد!
تا یک روز برخاست و گفت:
به تخمهی گلِ آفتابگردان که نمک نزنید،
نمک به تخمهی گلِ آفتابگردان نزدهاید.
پس بازی را بههم زد
و بیهیچ برهانِ موجهی مردم را تنها گذاشت
رفت رو به رمهی گوسفندانِ غمگین گفت:
چوپان... چوپان... من چوپانم،
شما آیا چوپان نمیخواهید؟!