تقدیم به مارال طاهری شاعر افغانستانی
وقتی از کابل آمده بودی
کلاه ابریشمی قرمز به سر داشتی
میگفتی شوهرت از بروکسل برایت هدیه آورده است
نصف گردنت را موریانهها جویده بودند
و از ساقهای مدیترانهایات جلبکها بالا میآمدند
آسمان سرت پر بود از شبپرهها...
شبپرههایی که فقط در خوابها دیده میشود .
می گفتی آنها خواهرت را کشتهاند و عکسش را سر در کابل آویزان کردهاند.
میگفتی خواهرت همیشه کنار در مینشسته و برای کبوترها غذا میریخته
میگفته باید حواسش به پرندهها باشد
پرواز گاهی خستهکننده است!
شعرهای آخرم را برایت خواندم
زخمهای تو پیر بود و شعرهای من غمگین
گفتی آن جملهی آخر را دوباره بخوان
خواندم
گفتی این جمله گویا هرگز تمام نمی شود!