...
پس تو هم ای چوب،
خواب مرا دیدهای؟
که شبیه پچپچه
یا هجمهای
از خاطرهی یک درخت
در خواب سوختهی پیامبری
از اعماق دهان زنی
از ورای شیونی
یا جیغی
بیرون جهیدهام
چرا که حضور اشیا
غیبت آدمی است
و حضور تو
در دهان من
غیبت جنگل است.
آه، ای شاخهی رهیده از خشم من
ای شمایل زیبای وارونهی عصا
ای چمیده در چماق
ای عصیان یک سرکوب
چگونه اینگونه زیبا
گنجه میشوی
و رازهای مرا در دهان مکندهات میبلعی؟
چگونه اینگونه زیبا
تراشههای تنیدهی برهنهای میشوی
که خواب هیز بهار را میپرانی؟
آه، ای چوب!
چگونه در غیبت خواب
اینهمه در کابوسهای من کودک میشوی؟
بی پناه و سرگردان
کوچههای خاکی
و خیابانهای آسفالت تهران را
با کفشی قرمز میدوی
از وحشت فرود باتومها و پوتینها؟
چگونه چشمانم را اینهمه
در شبهایِ بی ستارهی لسآنجلس
در هراس و خشم و اندوهِ
زندانیان آویخته از چوبه
در سحرگاه اعدام
میگریانی؟
بی آنکه حتی یک بار
یک بار چون جادویی
از هزارتوهای بورخس بگذری
و مرا
در هزارویک شب
عروس هزارسالهی افسانهها کنی؟
و گامهای مرددم
در بازگشت به گذشته را
در نوستالژی
لوبیای سحرآمیز
شادانه و سرخوش استوار کنی؟
آه، ای چوب!
چگونه خواب مرا دیدهای
در صحرای سینا؟
من که شیفتهی طور بودم و کوه
و از آوارگی
همین چند خط کف دستانم را
به سینهسرخهای لوت
آموخته بودم
من
من که از فندقی شکسته به دنیا آمده بودم
و سرانگشتانم از بدایت یک انگور از هوش میرفت
و نگاهم مست بود
از کشف خورشید
از اعجاب غروب
و شگرفی کلمه
مرا چگونه یافتی، ای چوب خشک؟
مرا که حتی
بزهای کوهی زاگرس
فراموش کرده بودند؟