به چه میاندیشد؟
سرباز بیدار دوهزاروپانصدوچندساله
با آن چشمهای یشم و لاژورد
در چهرهای که سخت در آسمان فرو میشود
و تکرارِ روزها را
در ترکشِ سنگیِ خویش
ذخیره میکند
ـ به باز آمدن سواران
به دستهای اشارتگرِ شهریاران
به باران
بر سنگفرشِ کهنِ هنوز پابرجای!
در انتظار چیست،
زیر آسمان ِ پُر از گلمیخِ ستارهها؟
وقت سرود و
مرغوایِ بی تابیِ زمان!
ما در آفتاب راه میرفتیم و
از آخشیجانِ جهان میگفتیم
ما در آفتاب به چشمهای هم دلبسته میشدیم
و درد را فراموش میکردیم
جایی
در فراخکرتِ دستهای تو
جایی
در من
که پارسوماش میشدم
پارسانشان
و مدیوماهِ نهانگاهِ هوروشِ تو
که ورزاهای ورنه را نمیشناخت
و زردشت را میشناخت
گاه کبوتر میشد
گاه سرباز
و دل
استوار میداشت!
آه پیالهیِ لاژوردِ پر از شیرِ من!
در استوای کدام جهان ایستاده به انتظار
آنکه چشم سوی فردا دارد
و اندوه را میشناسد،
حتی اگر از سنگ باشد؟
گفتم: پناه گیر!
در دستهای من پناه گیر و
مرا به مکاشفهی گوزن و مِه ببر!
پرید و رفت و
در سینهی شکستهی یک سرباز فرو رفت
من گوزنها را دیدهام
به خیالم در اطاقور
و یک بار، در دیلمان
وقتی سوی سبکبار تو میآمدم
در جستوجوی خونی که از بازوانِ مردان هزارساله
بر خرسنگها چکیده بود
آنگاه که رد پا
گذشتِ زمان بود
و زمان
در سنگ و مفرغ
فرود میآمد
خندید و سنگها
درخشیدند
سنگها
چرخیدند
و قلبِ پر طپشِ او گفت:
بیش از این مپرس
جان پناهِ مهر و کینِ من!
شیر و خورشیدِ من!
و ما در آفتاب قدم زدهایم
بی آن کلام نخستین
بر لبها
که «در انتظار چیست سرباز ِ بی نام ِ جاویدان»؟