...
در آغاز «الف» بود
و سیویک حرف دیگر
که بر دلم سنگینی میکرد
و شهری که بیابانوار
زیر ستیغ آفتاب میسوخت
«ب» مرا به یاد برادران یهودایم میانداخت
«پ» پدری که ترکم کرده بود
و «ث» مثلث تنگ خانواده
که باید از آن بیرون میزدم
به «ج» بیاعتنا بودم
به جماعت همرنگی
که با ریشخند بدرقهام میکردند
در آن جمعهی طولانی
من پا در راهی بیبازگشت گذاشته بودم
و «ت»ی تنهایی
چون تاجی از خار بر سرم میدرخشید
نوشتم «س»
و روبهرویم سنگلاخی گسترده شد
نوشتم «ک»
و از کوچههای باریک
و تودرتوی الفبا گذشتم
نوشتم «ص»
و صلیب را با خود کشاندم
و نفسنفسزنان
از تپهی شعر بالا رفتم.