بعضی روزها، آدم علائم اشاره را بهشکل یک پرستویِ معمولی میبیند
مثلاً همین جهتِ گردش به راست، که درست در ابتدای پیچ آن سربالایی است
آدم را به اشتباه میاندازد
مثل همین درختها، که بهشکل از دوزخ گریختگان میمانند
یا آن سایهها، که از دور به سایهی آدمهای گناهکار رفتهاند
اما،
در حقیقت،
فقط جلوگیریِ معمولیِ ما از نور، عاملِ پیداییشان بوده،
پیدایشِ هر دو جهان، یک شکلی از جلوگیری است،
جلوگیری از دورهگردهایی که انگشتری جادویی داشتند،
و هر گاه از رودخانه میگذشتند،
بر بسترِ رودخانه
رازهای مگوی هستی را
مرد و زنی قرینه در تصویرِ آب،
به طرز مرموزی باز میگفتند،
یا مثلاً
جلوگیری از طبقاتِ مختلف مردم، در اعصارِ کلاسیک،
یا جلوگیری از خدا،
جلوگیری از بهشت،
جلوگیری از شعر،
و جلوگیریهایی از این دست، عامل پیدایش هر دو جهانِ اوهامـآلوده، و
با خون و پوست، برآمدهی ما انسانهاست،
عامل پیدایشِ سایهها و جهتها،
و عامل پیدایشِ آن پرستوی معمولی، یا حتی بعضی از آن اعداد ِسخنگو هم هست،
پس، از این روی،
فقط با گسترش جلوگیری است که میتوان توضیحی شفاف دربارهی عناصرِ مرسوم داد
و نه گناههای روزمره
و نه حتی توهمِ بازشدنِ دهانِ آن جهانِ دور و گرم،
و گسیلشدنِ عفریتهها و شیاطین از دوزخِ وعده دادهشده
نه اینها هیچکدام برای این اشتباهاتِ روزمره کافی نیستند
نه بزهکاریهای طبقهبندیشده علیهِ معصومین
نه بسته های خونِ آویزان شده بر دیوارِ روبهرو، نه شاخِ رشدکردهی سردمداران
هیچکس برای هیچ داستانی کافی نیست.
لذا ... آنگاه روی جلوگیری، یک تأکید مخصوص میکنیم.
با جهتی مخصوص
از دور، بسیاری عصرها، خیلی از ما، خانهها را در هَیاکلِ اعداد میبینیم
یا به جای آجرها و معماریِ مدشده،
ناگهان شمایلِ برجها و طبقاتِ چند سالهی مجوزدارِ آپارتمانها فرو میریزد
و انگار یک رقمِ درشت از میان پیِ تَهِ ساختمان برمیخیزد،
از قضا خیلی از ما همان رقمها را فقط میبینیم
و این توهم نیست،
من از چند نفر دیگر پرسیدهام، آنها هم اینجوری فکر میکنند،
یعنی خیلی از عصرها
جهتِ راهِ ابتدای سربالایی را، به توهم یک پرستوی تراشیدهی از ورزش برگشته میبینند
و به آن میخندند،
سرشان را پایین میاندازند،
در دل به خود غره میشوند،
و هنگامی که نزدیکتر میشوند،
از پرستوی معمولیِ عصرها خبری نیست!
حتی هوا آنقدر که گمان میبردیم طبیعی نیست،
فقط شب بر شانههای جاده غلیظتر شده،
و آن لبخند، آرامآرام بالا میآید و، هر قدم که از آن جهتِ ابتدای سربالایی رد میشویم،
شکلِ غیرمعمول لبها، خود را به غیظِ پیشانیمان میرساند،
و ما در ادامهی شب راه میرویم...
*
من،
خودم،
بشخصه
از چند نفرِ دیگر از دوستان و همسایههایمان هم پرسیدهام،
بعضی از آنها هم مثل ما خانهها را در شمایل ارقام بزرگی میبینند
که بهجای ساختمان، از زیرزمین شروع میشوند، و آنقدر خاک میخورند تا خود را بر بالایِ پشتبام میکشانند،
برخی هم میگویند: نه، نه، ما به اینجور چیزها فکر نمیکنیم.
بشخصه معتقدم، آنهایی که به اینجور چیزها فکر نمیکنند
انسانهای طبیعیای به شمار میآیند
و هر از گاهی، به همهیشان هم سلام میدهم
و اتفاقاً ما هم باید هر وقت عصرها در کوچه یا در خیابان
بهجای قد افراشتهی یک برج، عدد 14 را دیدیم، سرمان را پایین بیندازیم
و به این توهم اجازه ندهیم که عادت بشود
هر چند که حتی مزهی مخصوصی هم داشته باشد
مثل دیدن یک پیامبرِ پیر، در فضای سبزِ کوچکِ انتهای کوچهیمان
که با کیکی روشن و کتابی در آستینش روی نیمکت نشسته،
و آن چیزِ مقدسش را هم زیر بغل دارد،
حتی بعضیها بهطرز مرموزی دیدهاند،
که از زیر پیراهنش دستهی یک قبضه شلیکِ سیاهِ غلیظ هم بیرون زده،
میگویند او پی در پی به عکسی که در دست دارد، خیره میشود،
و مثل یک گمشده سراغ صاحبِ تصویرِ عکس را از درختها و سایهها و جهتها میپرسد
یک بار هم با ما روبهرو شد،
از ردشُدَنِ بیخودِمان جلوگیری کرد
و عکس را نشان داد
که یک جادوگرِ مخنث بود،
یا شاید چند زن و مرد نفرینشده، کثیف و زردنبو
و بیگمان همه از دهانِ کثیفِ دوزخ در رفته بودند
تا برسند به آن عکس،
پیامبرِ پیرِ سیاهِ غلیظ با خودش میگفت:
{سال هاست گمشدهای در این محله دارم، نگاه کنید و اگر نشانیِ مطمئنی دارید، بگویید}
و تأکید مخصوصی میکرد که برای شما طلعتی ویژه کنار گذاشتهام
و هر وقت یاد این قسمت از جملهاش میافتم ـ حتی همین الآن که دارم این واقعه را اواسطِ این شعر تعریف میکنم ـ
یادم میافتد به آن دوستانی که دستهی آن قبضه کُلتِ غلیظ را از زیر پیراهنش دیده بودند
از این روی بشخصه آن روز گفتم نه
و ما گفتیم نه نمیشناسیم
اما همه یکایک میدانستیم که در یک لحظهی مشترک همه داشتیم دروغ میگفتیم،
حتی به یک معنا خیلی هم واضح بود که دروغ میگوییم،
ما در بدبینانهترین حالت،
هر روز داشتیم این پیامبر، و گمشدهها و اسلافشان را، در خیابان و در پارک و در محلهیمان به هیئتِ توهمهایی خوشمزه میدیدیم،
به هیئت ارقام، و دخترانی که در جهتها و در پوشیدگی گستاخِ شب گم میشدند،
من با چشمان خودم چند بار ساختمان همسایههایمان را بهشکل 3
یا به عنوان 12 دیدهام.
حتی یک بار جسارت کردم و روی آنها دست کشیدم
(جنگلی سر برآورده از اعداد، همه پرز داشتند، با قامتی لزج
یک نور نحسی از همهیشان متصاعد میشد
مثل درخشش یک خودارضایی
یا روشنیِ یک کنایه وقتی ناگهان به ذهن یک مسابقه خطور میکند)
و یکخورده که دست کشیدم، احساس کردم همهی غولهای متعدد آنجا، از بالا دارند با روحِ مرقومشان به ما نگاه میکنند
مثلِ نگاه یک انگل به بیماری ِ مسریاش
مثل نگاه یک ناشر به کتابِ شاعری مرسوم و معمول
مثل نگاهِ یک بیابان به ابری گمشده در آسمان
و ناگهان بادی جنگل را به صدا در آورد
پس، تا میتوانستم دویدم
آنقدر دویدم که دیگر چیزی را به جا نمیآوردم
و باز میدویدم
آنقدر بیحاشیه بودم که پاهایم آماسیده بود و
باز میدویدم
و آنقدر شفابخش شده بودم که دیگر معنیِ تعارف
یا حتی منظورِ «روبهرو» را نمیدانستم و فقط میدویدم،
و باز میدویدم
باز هم میدویدم
و آنقدر دویدم، و دویدم
که ناگهان...
یک کلمه که سالها بود فراموش کرده بودم، یادم آمد
یک کلمهی عجیب
چیزی که فقط بعضی از مجریها هنگام بیربطترین صحنههای ورزشی به کار میبرند
یک کلمه که ارتباط کوه را با دخترانِ مقدس فاش میساخت
یک کلمه که مرموزترین لحظهی آفرینش شامِ آخر را برملا میکرد
یک کلمه که مخصوصِ پیامبرانِ غریبه است
قبل از اینکه نازل بشوند
و در کشورهای جهان بگردند و به مردم سلام بدهند
یک کلمه که دیگر فقط مالِ من نیست
یک کلمه
یک کلمه که آدم را به دیدن وا میدارد
یک کلمه که ریشهی همهی نامهاست
و دریغا که ما همه فراموشش کردهایم
همهی ما
ما همه، در این تقصیر، با هم هستیم.