شعر گراناز موسوی یکی از پرمخاطب‌ترین شعرهای یکی‌دو دهه‌ی اخیر بوده، شعری ساختمند با لحنی تغزلی که در اجتماعی‌ترین ساحت‌ها نیز با عشق درگیر است. و این شاید اساسی‌ترین دلیل اقبال جامعه و منتقدان به شعر او بوده است. در این نوشته اما قصد ما این است که با توسل به این شعر در حد وسع آن گزاره‌ی کلی که شعر و هنر را بازتاب‌دهنده‌ی روزگار خود می‌داند بر آفتاب بیندازیم. تا از این طریق عیان شود مثلاً شعر چگونه صاحب این مقام آینگی می‌شود یا خود با روزگارش این‌همان می‌شود و دقیقاً همان ساختارها را برمی‌تاباند که در فضای خلقش حاکم بوده‌اند «چراکه زندگی فرهنگی ما از واقعیت‌های اقتصادی، اجتماعی و سیاسی جدا نیست» (گلدمن، ۱۳۸۲: ص ۱۳۰).
ایده‌ی گوهرین این نوشته این است که به دلیل تغییر بنیادین در فهم و تعریف از عشق آن نخستین شامه‌های حساس از طرف بخش اعظم جامعه که هنوز تن به این تغییر نداده‌اند ـ چه آن‌ها که تغییر را درک کرده‌اند و نپذیرفته‌اند چه آن‌ها که با این تغییر حتی مواجه نشده‌اند ـ چگونه تحت فشار و سختی قرار می‌گیرند تا دست از این آزادی و امکان و تغییر بردارند.
شعر گراناز موسوی در برخورد با عشق تطور چندانی ندارد بلکه بیشتر و بیشتر اندوهگین و مقاوم می‌شود در عشقی که به آن باور دارد.
می‌زنم پس زنم
و هستم تا آخر ساران      بنگ
                                    باران     سنگ
دیگر سر از خودم نیست
بزن   وای    تنم      تنم پر از انار می‌شود
سرم به سنگ نمی‌خورد 
تعذیب و پافشاری در همین نمونه به حد اعلای خود آشکارا به بیان درآمده است. اما پیش از آن‌که این نمونه‌ها را برای جا افتادن حرف بیشتر کنیم لازم است نخست آن تغییر را نشان بدهیم.
در فرهنگ کهن ما عشق در هر بروزش حتماً قرینه و اشاره‌ای به عشق الهی داشته یا اگر این قرینه و اشاره نبوده است، متهم به یک‌نوع جنون نه نشاط‌آور که بیمارگونه شده است و در بهترین حالت نیز پیوندی استوار با فضایل و مفاهیم اخلاقی داشته «عشق در حقیقت خود، چیزی جز نیکو شمردن امر حسن (‌نیک ـ زیبا) و جداً ملایم نیست.» نقل از رساله‌ی فی ماهیه العشق ابن‌سینا (ربیعی، 1390: 219) یا این‌که «عشق نوعی بیماری مشابه مالیخولیاست که انسان خودش را بدان مبتلا می‌سازد؛ بدین طریق که نیکویی و شایستگی برخی صورت‌ها و شمایل، بر اندیشه و فکر مسلط و غالب می‌شود.» نقل از قانون ابن‌سینا (همان) و حتی در دیگر کتاب‌های پزشکی مدخلی تعریف شده است چنین: فی‌العشق و در آن‌ها چنین آمده است: «قال البقراط: العشق نصف الامراض. و قال معلم ثانی: بل هو ثلثاها.» و در نهایت چنین اقوالی به این‌جا رسیده است که عشق در قلب و حواس ظاهر شود و علاماتی چنین دارد و علاجش نیز با این نسخه‌هاست. مثلاً: «والنظر فی‌ الحساب و الدخول فی المخاصمات...» 
در فرهنگ‌های فلسفی و کلامی هم مداخل عشق و حب بیشتر بر این‌اند که عشق حائز این و آن اهمیت است و در نزد فلاسفه‌ی افلاطونی و فلسفه‌ی اشراقی مهم است و وقتی می‌خواهند ریشه‌یابی کنند باز شکلی از یک پیوند بیمارگونه را بیان کرده‌اند که عشق از عشقه‌است که بر هر درختی پیچد، زار و نزار و خشک و بیمارش کند و در نهایت یک تقسیم‌بندی از عشق داده‌اند که اشاره به عشق جاری و ساری در هستی دارد و عشق به فرزند و در نهایت عشق الهی. دکتر جمیل صلیبا در فرهنگ فلسفی در مدخل عشق چنین آورده است: «عشق... عبارت است از شدت محبت و در اصطلاح حکما به دو معنی به کار می‌رود: عشق غریزی و عشق الهی. عشق غریزی عبارت است از جذبه‌ی طبیعی محرک تمام موجودات. هر یک از موجودات نسبت به کمال خود یک عشق غریزی دارد. مثل عشق بعضی از مواد شیمیایی (میل ترکیبی) به یکدیگر، عشق حیوان به غذا، عشق جوان به روی زیبا. ابن‌سینا گوید: «کسی که خیر را درک کند طبعاً عاشق آن است و هر‌یک از موجودات به‌طور غریزی عاشق خیر مطلق است.» (رساله‌ی عشق)» (صلیبا، 1381: 468) کمترین نشانه از میل به ترکیب مثلاً در این فرهنگ و مدخل آمده است آن هم با مثالی شیمیایی. درحالی‌که ادبیات فارسی پر است از شر و شورها و جلوه‌های گوناگون عشق و حب در این شر و شورها. ما در ادبیاتمان ویس و رامین داریم یا کتابی چون انیس‌العشاق و چهل‌ناموس که تن را کتابت کرده‌اند البته در دل فرهنگ زمانه‌شان بی‌آن‌که بخواهیم دچار مغالطه‌ی آناکرونیسم شویم اما خب در این جلوه‌ها حتی شاهدبازی نیز حضور دارد، پس چگونه است که فرهنگ‌ها چنین یکدست و خطر‌زدوده شده‌اند. لوسین گلدمن در نقد تکوینی می‌نویسد: «نویسنده‌ی بزرگ نمی‌تواند هر اثر معتبری را در هر زمان و هرجا بنویسد اولاً به این دلیل که او فقط در کلیت جوی می‌تواند بنویسد که خود او آن را نیافریده است.» (گلدمن، 1382: 143) در مقابل فرهنگی با چنین فرهنگ‌های از خطر زدوده شده کافی‌ست، یک کتاب از جهان غرب را بگشاییم که درباره‌ی عشق سخن می‌گوید تا با چیزی دیگر مواجه شویم. نمونه را کتاب در ستایش عشق در همان مقدمه‌ی کتاب و در سطرهای اول نویسنده نقاب فیلسوف بی‌اعتنایی را در مقابل خرامیدن زنی در اتاق از چهره‌اش برمی‌دارد یا می‌نویسد: «ایده‌ی بزرگداشت عشق هیجان‌زده‌ام کرده بود؛ نیرویی همه‌گیر، ویرانگر و جنسی که حدود و شئون اجتماعی را زیر پا می‌گذارد.» (بدیو، 1393: 10) نیازی به شرح چندان نیست این شور و حرارت کجا و آن سردی و خشکی برخوردهای پیشین کجا؟ شاید کسانی بخواهند برای نقض شیخ صنعان را مثال بزنند اما نه مگر فرهنگ غالب در همان داستان هم عاقبت آبروی شیخ را می‌خرد و معشوقه را به راه شیخ می‌آورد تا ویرانگری عشق را به فضیلتی اخلاقی بدل کند. 
مواجهه‌ی انسان شعرهای گراناز موسوی با عشق درست در همین نقطه معنادار می‌شود. انسانی ایستاده در برابر فرهنگی که رو به سمت دیگری کرده است. آن هم در میان خیل انسان‌های خفته در فرهنگی سرد که حتی ویس و رامین خودشان را نیز از یاد برده‌اند و تنها در ذهنشان حک است «المجاز قنطره الحقیقه».
انسانی که می‌گوید:
«ولم کنید!
         اصلاً با بوته‌ی تمشک می‌خوابم و از رو نمی‌روم
چرا همیشه زنی را نشانه می‌گیرید
که دل از دیوار می‌کند
                           قلبی به پیراهنش سنجاق می‌کند؟
در چمدانم چیزی نیست
جز گیسوانی که گناهی نکرده‌اند
                                     ولم کنید!» 
انسانی که مشخصاً حتی اگر زن باشد می‌گوید:
«زن:
      دو دستی دوستم بدار
     در تخت‌خوابی که پایه‌هاش در مه فرو شده...» 
یا در شعر آخرین بلیت وقتی تمام جهان بیرون و حتی طبیعت از او سلب می‌شود در مقابل بیرون «من» را می‌گذارد نه اندرون عرفانی را مثلاً، «در من قدم بزن!/ بیرون/ هرگز چراغ پیاده‌ها سبز نمی‌شود/ کوه را تعطیل کرده‌اند اما/ از پوست من تا قله راهی نیست.» منی که برایش در میان تمام تحدیدها بخت سفیدی اگر مانده باشد، بستر است. تو گویی این تهدیدها و تحدیدها هستند که تمام دیگر شاخه‌های ممکن عشق را می‌برند و برای عشق تنها چیزی که می‌ماند، تن است. بستر است. و عدو شود سبب خیر اگر خدا خواهد هرچند که می‌دانیم خط‌زدن بیش از حد دیگر وجوه سبب پافشاری بیمارگونه بر تنها وجه در دست مانده هم می‌شود. انفجار خواست تن در جامعه نه مگر همین است؟
انسان این شعرها در جهان و شهری می‌زید که به دست باد هم دست‌بند می‌زنند اما او در حال افشاست، پس می‌گوید: «من بی‌مهر با تو می‌خوابم/ عاشق‌تر اما/ برمی‌خیزم/ این‌جا روسپیان پاپتی/ برای جفتی کفش و یک‌دست چینی گل‌دار/ مصدق را تا انتهای ولیعصر می‌برند» و از معشوق می‌خواهد تا دستش را به او بدهد «تا از برهوت بگذریم و پابرهنه در هم رها شویم» این انسان وقتی می‌خواهد خودش را «من»اش را با عشق تعریف کند من‌اش نه‌تنها با عشق فربه و غنی نشده است، منش نه‌تنها چیزی کسب نکرده است بلکه در روندی تجزیه‌شونده و اتمیک بی‌آن‌که ذره‌ی لایتجزی باشد، مدام نصف می‌شود و نصف می‌شود و در این تجزیه بر باد می‌رود و پنهان نمی‌کند که هر بار نیز پای مردی در میان است. این من، من شاعر/ راوی/ زن ایرانی است. زیرا در دل آن تهدیدات و تحدیدات یا از یمن همان‌ها، در شهر اتاقی هست که پنجره‌ای دارد و «هر شب/ دو ققنوس افروخته به خواب می‌روند...» در آن و اندکی از جهان به نامشان می‌شود. به‌هیچ عنوان قصد ورود به شرح نکات و دقیقه‌های ظریف شعری این سطرها و نمونه‌ها نداشتم و کماکان قصدم این نیست اما این‌جا برای پیشبرد حرف ناگزیرم دقیقه‌ای را نشان بدهم.
وقتی تمام ساحت‌ها تسخیر و اشغال می‌شود. وقتی تمام امکان‌ها از تو سلب می‌شود تنها چه برایت می‌ماند؟ تنت. نه مگر مبارزان و معترضان در آخرین چاره با کاستن از تنشان و اعتصاب به مبارزه می‌روند. انسان جهان شعرهای گراناز موسوی نیز چنین است. او با عشق هر بار کاسته می‌شود و وقتی تمام جهان را از او سلب می‌کنند او با تنش اندکی از جهان را بازپس می‌گیرد و به نام خودش می‌زند. از آن خود می‌کند. این‌جا عشق دیگر تنها یک شور و نیروی همه‌گیر جنسی نیست، همه‌ی این‌ها هست و چیزی بیشتر. 
برای همین است که تن و عشق و بستر، میدان نبرد می‌شود تا استعاره‌ی بوته‌ی تمشک ساخته شود و کنایه‌ی با بوته‌ی تمشک خوابیدن اما مگر چنین انسانی چقدر توان دارد؟ او نیز خسته می‌شود. می‌بُرد. می‌رود. از دست می‌دهد. چراکه نه‌تنها با مشکلات خودش دست‌و‌پنجه نرم می‌کند بلکه تنش در مصاف با هزاران سنگ و سنگ‌اندازی نیز قرار دارد. انسانی که جوانی‌اش مچاله شده، پنجره را باز می‌کند یا پنجره می‌شود و نشان می‌دهد: «گنجشکی که خاطر آسمان را/ بسیار می‌خواست/ روی سیم برق/ غروب کرده است.» شعر خورشید در کمد خود به‌تنهایی روایتی تام و تمام است از مصیبت انسانی که به سنت‌های بی‌خطر و زیادی اغراق‌آمیز پشت ‌سرش پشت کرده است اما حالا گیر افتاده است، پس ناامیدانه می‌گوید: «خورشید/ در کمدی که هرگز نرقصید/ به گوشم می‌گوید: دیگر بیرون نمی‌آیم».
شعرهای عاشقانه‌ی گراناز موسوی روایت انسانی چنین است. مدام در خطر و اهل خطر، اما بی‌آن‌که کوتاه بیاید. و به‌خصوص روایت زنی که اگر الگویی هم انتخاب می‌کند، آن الگو زن لوط است. زنی که گام‌های بلند نفرین هم نمی‌تواند از پرچین بوسه‌هاش بگذرد. کسی که اگر باری هم تعریفی از شکل سنتی با هم بودن، ازدواج، می‌کند. بسیار جاها نیز بر آن می‌شورد: «پیش از آن‌که ریز‌ریز شویم/ و زیر کاغذی امضا بدهیم...» یا «دست از تو می‌تکانم و/ حلقه/ آه/ ناگهان/ از دست می‌رود» اما با تمام تلخی‌ها و نشدن‌ها و شوریدن‌ها، او انگار اسم‌اعظم زمانه‌اش را یافته است و با تنش به میدان آمده است و می‌گوید، از رو نخواهد رفت و کوتاه نخواهد آمد، اگرچه گفته باشد: «هرچه قد می‌کشم هنوز/ شب از قامتم سر می‌رود» و اعتراف کرده باشد که دیگر ویرانه شده است اما اگر کمی با او جلوتر برویم می‌خوانیم که: 
شما هم هستی
آب از سرم گذشته
                    نونم باش
تا این میم مست
کنار داغی‌ت
دوباره من شود...
در این سطرها دامن همه‌ی مخاطبان را نیز آلوده است به این داغی و داغ مستی که نمی‌توانید بر کناره بروید و جام و قدح به زیر دستار پنهان کنید. بلکه شما هم هستی... شما هم هستی... اما نکته‌ی درخشان‌تر این‌که اگر شاعر/ راوی/ زن در شعری با نام «من» منش را در هربار عاشق شدن و کاستن تعریف کرده بود، اکنون گویا آلترناتیوی برای تمام آن فضایل از دست داده یافته است، همان‌ها که با کنار رفتنشان او احساس می‌کرد یا چنین احساس می‌شد که با رفتن آن‌هاست که این کاستن و کاهیدن و تجزیه شدن رخ می‌دهد. اما آن آلترناتیو چیست جز تن، که من را پر کرده و پر می‌کند. چنان غنی و قوی که تجربه‌ای شبیه «معراج» ساخته و توصیف می‌شود: 
وقت بالا رفتن است
در ملاء‌عام
ساعت زن و ده‌دقیقه کم.
 پی‌نوشت نخست: وقتی می‌خواستم نامی بر این یادداشت بیابم، مدام با خود می‌گفتم آیا انسان ایرانی توانسته تن و ذهنش را بتکاند و خودش را، من‌اش را برویاند. یا اسطوره‌ها و الگوهای کهنش چنان در ذهن او رسوخ کرده‌اند که با تمام تلاش‌ها عاقبت چون آن ذره‌ها و قطره‌ها و یا آن پرنده – طرقه- که می‌خواستند به آفتاب برسند در آخرین لحظه از رسیدن می‌مانند و معراج و عروجشان ـ‌فرارفتنشان ـ به شکلی تراژیک ناتمام می‌ماند. برای همین سطری از پایانِ شهادت‌گونه‌ی شعر عصیانی رابطه از کتاب آوازهای زن بی‌اجازه را برای نام این متن برگزیدم.
پی‌نوشت دوم: موسوی در همین دو کتاب در ایران منتشر شده‌اش سه شعر با نام رابطه دارد. در اولین شعر رابطه، چترهای احتیاط بسته می‌شود و دستان معشوق معجزه است. در دومین شعر رابطه در بستگی چشمان جایی، واحه‌ای به رؤیا ساخته می‌شود که دو سایه بتوانند به‌هم آغشته شوند. و سومین شعر رابطه در کتاب «آوازهای زن بی‌اجازه» آمده است. همان شعری که نام این یادداشت از آن انتخاب شده است. با بندی عصیانی که در آن شاعر/ راوی/ زن می‌گوید: «تمام بندها را بریده‌ام» و در بند پایانی و سطرهای آخر نوشته است: «چشم چشم/ دو ابرو/دو گوشوار کاغذی و/دهانی سرخ/مقوای تنم در ابر/نرم می‌شود/و آسمان از صلیب استخوانم/تند/ می‌‌گذرد». 

مقوای تنم در ابر  نرم می‌شود

شعر گراناز موسوی یکی از پرمخاطب‌ترین شعرهای یکی‌دو دهه‌ی اخیر بوده، شعری ساختمند با لحنی تغزلی که در اجتماعی‌ترین ساحت‌ها نیز با عشق درگیر است. و این شاید اساسی‌ترین دلیل اقبال جامعه و منتقدان به شعر او بوده است. در این نوشته اما قصد ما این است که با توسل به این شعر در حد وسع آن گزاره‌ی کلی که شعر و هنر را بازتاب‌دهنده‌ی روزگار خود می‌داند بر آفتاب بیندازیم. تا از این طریق عیان شود مثلاً شعر چگونه صاحب این مقام آینگی می‌شود یا خود با روزگارش این‌همان می‌شود و دقیقاً همان ساختارها را برمی‌تاباند که در فضای خلقش حاکم بوده‌اند «چراکه زندگی فرهنگی ما از واقعیت‌های اقتصادی، اجتماعی و سیاسی جدا نیست» (گلدمن، ۱۳۸۲: ص ۱۳۰).
ایده‌ی گوهرین این نوشته این است که به دلیل تغییر بنیادین در فهم و تعریف از عشق آن نخستین شامه‌های حساس از طرف بخش اعظم جامعه که هنوز تن به این تغییر نداده‌اند ـ چه آن‌ها که تغییر را درک کرده‌اند و نپذیرفته‌اند چه آن‌ها که با این تغییر حتی مواجه نشده‌اند ـ چگونه تحت فشار و سختی قرار می‌گیرند تا دست از این آزادی و امکان و تغییر بردارند.
شعر گراناز موسوی در برخورد با عشق تطور چندانی ندارد بلکه بیشتر و بیشتر اندوهگین و مقاوم می‌شود در عشقی که به آن باور دارد.
می‌زنم پس زنم
و هستم تا آخر ساران      بنگ
                                    باران     سنگ
دیگر سر از خودم نیست
بزن   وای    تنم      تنم پر از انار می‌شود
سرم به سنگ نمی‌خورد 
تعذیب و پافشاری در همین نمونه به حد اعلای خود آشکارا به بیان درآمده است. اما پیش از آن‌که این نمونه‌ها را برای جا افتادن حرف بیشتر کنیم لازم است نخست آن تغییر را نشان بدهیم.
در فرهنگ کهن ما عشق در هر بروزش حتماً قرینه و اشاره‌ای به عشق الهی داشته یا اگر این قرینه و اشاره نبوده است، متهم به یک‌نوع جنون نه نشاط‌آور که بیمارگونه شده است و در بهترین حالت نیز پیوندی استوار با فضایل و مفاهیم اخلاقی داشته «عشق در حقیقت خود، چیزی جز نیکو شمردن امر حسن (‌نیک ـ زیبا) و جداً ملایم نیست.» نقل از رساله‌ی فی ماهیه العشق ابن‌سینا (ربیعی، 1390: 219) یا این‌که «عشق نوعی بیماری مشابه مالیخولیاست که انسان خودش را بدان مبتلا می‌سازد؛ بدین طریق که نیکویی و شایستگی برخی صورت‌ها و شمایل، بر اندیشه و فکر مسلط و غالب می‌شود.» نقل از قانون ابن‌سینا (همان) و حتی در دیگر کتاب‌های پزشکی مدخلی تعریف شده است چنین: فی‌العشق و در آن‌ها چنین آمده است: «قال البقراط: العشق نصف الامراض. و قال معلم ثانی: بل هو ثلثاها.» و در نهایت چنین اقوالی به این‌جا رسیده است که عشق در قلب و حواس ظاهر شود و علاماتی چنین دارد و علاجش نیز با این نسخه‌هاست. مثلاً: «والنظر فی‌ الحساب و الدخول فی المخاصمات...» 
در فرهنگ‌های فلسفی و کلامی هم مداخل عشق و حب بیشتر بر این‌اند که عشق حائز این و آن اهمیت است و در نزد فلاسفه‌ی افلاطونی و فلسفه‌ی اشراقی مهم است و وقتی می‌خواهند ریشه‌یابی کنند باز شکلی از یک پیوند بیمارگونه را بیان کرده‌اند که عشق از عشقه‌است که بر هر درختی پیچد، زار و نزار و خشک و بیمارش کند و در نهایت یک تقسیم‌بندی از عشق داده‌اند که اشاره به عشق جاری و ساری در هستی دارد و عشق به فرزند و در نهایت عشق الهی. دکتر جمیل صلیبا در فرهنگ فلسفی در مدخل عشق چنین آورده است: «عشق... عبارت است از شدت محبت و در اصطلاح حکما به دو معنی به کار می‌رود: عشق غریزی و عشق الهی. عشق غریزی عبارت است از جذبه‌ی طبیعی محرک تمام موجودات. هر یک از موجودات نسبت به کمال خود یک عشق غریزی دارد. مثل عشق بعضی از مواد شیمیایی (میل ترکیبی) به یکدیگر، عشق حیوان به غذا، عشق جوان به روی زیبا. ابن‌سینا گوید: «کسی که خیر را درک کند طبعاً عاشق آن است و هر‌یک از موجودات به‌طور غریزی عاشق خیر مطلق است.» (رساله‌ی عشق)» (صلیبا، 1381: 468) کمترین نشانه از میل به ترکیب مثلاً در این فرهنگ و مدخل آمده است آن هم با مثالی شیمیایی. درحالی‌که ادبیات فارسی پر است از شر و شورها و جلوه‌های گوناگون عشق و حب در این شر و شورها. ما در ادبیاتمان ویس و رامین داریم یا کتابی چون انیس‌العشاق و چهل‌ناموس که تن را کتابت کرده‌اند البته در دل فرهنگ زمانه‌شان بی‌آن‌که بخواهیم دچار مغالطه‌ی آناکرونیسم شویم اما خب در این جلوه‌ها حتی شاهدبازی نیز حضور دارد، پس چگونه است که فرهنگ‌ها چنین یکدست و خطر‌زدوده شده‌اند. لوسین گلدمن در نقد تکوینی می‌نویسد: «نویسنده‌ی بزرگ نمی‌تواند هر اثر معتبری را در هر زمان و هرجا بنویسد اولاً به این دلیل که او فقط در کلیت جوی می‌تواند بنویسد که خود او آن را نیافریده است.» (گلدمن، 1382: 143) در مقابل فرهنگی با چنین فرهنگ‌های از خطر زدوده شده کافی‌ست، یک کتاب از جهان غرب را بگشاییم که درباره‌ی عشق سخن می‌گوید تا با چیزی دیگر مواجه شویم. نمونه را کتاب در ستایش عشق در همان مقدمه‌ی کتاب و در سطرهای اول نویسنده نقاب فیلسوف بی‌اعتنایی را در مقابل خرامیدن زنی در اتاق از چهره‌اش برمی‌دارد یا می‌نویسد: «ایده‌ی بزرگداشت عشق هیجان‌زده‌ام کرده بود؛ نیرویی همه‌گیر، ویرانگر و جنسی که حدود و شئون اجتماعی را زیر پا می‌گذارد.» (بدیو، 1393: 10) نیازی به شرح چندان نیست این شور و حرارت کجا و آن سردی و خشکی برخوردهای پیشین کجا؟ شاید کسانی بخواهند برای نقض شیخ صنعان را مثال بزنند اما نه مگر فرهنگ غالب در همان داستان هم عاقبت آبروی شیخ را می‌خرد و معشوقه را به راه شیخ می‌آورد تا ویرانگری عشق را به فضیلتی اخلاقی بدل کند. 
مواجهه‌ی انسان شعرهای گراناز موسوی با عشق درست در همین نقطه معنادار می‌شود. انسانی ایستاده در برابر فرهنگی که رو به سمت دیگری کرده است. آن هم در میان خیل انسان‌های خفته در فرهنگی سرد که حتی ویس و رامین خودشان را نیز از یاد برده‌اند و تنها در ذهنشان حک است «المجاز قنطره الحقیقه».
انسانی که می‌گوید:
«ولم کنید!
         اصلاً با بوته‌ی تمشک می‌خوابم و از رو نمی‌روم
چرا همیشه زنی را نشانه می‌گیرید
که دل از دیوار می‌کند
                           قلبی به پیراهنش سنجاق می‌کند؟
در چمدانم چیزی نیست
جز گیسوانی که گناهی نکرده‌اند
                                     ولم کنید!» 
انسانی که مشخصاً حتی اگر زن باشد می‌گوید:
«زن:
      دو دستی دوستم بدار
     در تخت‌خوابی که پایه‌هاش در مه فرو شده...» 
یا در شعر آخرین بلیت وقتی تمام جهان بیرون و حتی طبیعت از او سلب می‌شود در مقابل بیرون «من» را می‌گذارد نه اندرون عرفانی را مثلاً، «در من قدم بزن!/ بیرون/ هرگز چراغ پیاده‌ها سبز نمی‌شود/ کوه را تعطیل کرده‌اند اما/ از پوست من تا قله راهی نیست.» منی که برایش در میان تمام تحدیدها بخت سفیدی اگر مانده باشد، بستر است. تو گویی این تهدیدها و تحدیدها هستند که تمام دیگر شاخه‌های ممکن عشق را می‌برند و برای عشق تنها چیزی که می‌ماند، تن است. بستر است. و عدو شود سبب خیر اگر خدا خواهد هرچند که می‌دانیم خط‌زدن بیش از حد دیگر وجوه سبب پافشاری بیمارگونه بر تنها وجه در دست مانده هم می‌شود. انفجار خواست تن در جامعه نه مگر همین است؟
انسان این شعرها در جهان و شهری می‌زید که به دست باد هم دست‌بند می‌زنند اما او در حال افشاست، پس می‌گوید: «من بی‌مهر با تو می‌خوابم/ عاشق‌تر اما/ برمی‌خیزم/ این‌جا روسپیان پاپتی/ برای جفتی کفش و یک‌دست چینی گل‌دار/ مصدق را تا انتهای ولیعصر می‌برند» و از معشوق می‌خواهد تا دستش را به او بدهد «تا از برهوت بگذریم و پابرهنه در هم رها شویم» این انسان وقتی می‌خواهد خودش را «من»اش را با عشق تعریف کند من‌اش نه‌تنها با عشق فربه و غنی نشده است، منش نه‌تنها چیزی کسب نکرده است بلکه در روندی تجزیه‌شونده و اتمیک بی‌آن‌که ذره‌ی لایتجزی باشد، مدام نصف می‌شود و نصف می‌شود و در این تجزیه بر باد می‌رود و پنهان نمی‌کند که هر بار نیز پای مردی در میان است. این من، من شاعر/ راوی/ زن ایرانی است. زیرا در دل آن تهدیدات و تحدیدات یا از یمن همان‌ها، در شهر اتاقی هست که پنجره‌ای دارد و «هر شب/ دو ققنوس افروخته به خواب می‌روند...» در آن و اندکی از جهان به نامشان می‌شود. به‌هیچ عنوان قصد ورود به شرح نکات و دقیقه‌های ظریف شعری این سطرها و نمونه‌ها نداشتم و کماکان قصدم این نیست اما این‌جا برای پیشبرد حرف ناگزیرم دقیقه‌ای را نشان بدهم.
وقتی تمام ساحت‌ها تسخیر و اشغال می‌شود. وقتی تمام امکان‌ها از تو سلب می‌شود تنها چه برایت می‌ماند؟ تنت. نه مگر مبارزان و معترضان در آخرین چاره با کاستن از تنشان و اعتصاب به مبارزه می‌روند. انسان جهان شعرهای گراناز موسوی نیز چنین است. او با عشق هر بار کاسته می‌شود و وقتی تمام جهان را از او سلب می‌کنند او با تنش اندکی از جهان را بازپس می‌گیرد و به نام خودش می‌زند. از آن خود می‌کند. این‌جا عشق دیگر تنها یک شور و نیروی همه‌گیر جنسی نیست، همه‌ی این‌ها هست و چیزی بیشتر. 
برای همین است که تن و عشق و بستر، میدان نبرد می‌شود تا استعاره‌ی بوته‌ی تمشک ساخته شود و کنایه‌ی با بوته‌ی تمشک خوابیدن اما مگر چنین انسانی چقدر توان دارد؟ او نیز خسته می‌شود. می‌بُرد. می‌رود. از دست می‌دهد. چراکه نه‌تنها با مشکلات خودش دست‌و‌پنجه نرم می‌کند بلکه تنش در مصاف با هزاران سنگ و سنگ‌اندازی نیز قرار دارد. انسانی که جوانی‌اش مچاله شده، پنجره را باز می‌کند یا پنجره می‌شود و نشان می‌دهد: «گنجشکی که خاطر آسمان را/ بسیار می‌خواست/ روی سیم برق/ غروب کرده است.» شعر خورشید در کمد خود به‌تنهایی روایتی تام و تمام است از مصیبت انسانی که به سنت‌های بی‌خطر و زیادی اغراق‌آمیز پشت ‌سرش پشت کرده است اما حالا گیر افتاده است، پس ناامیدانه می‌گوید: «خورشید/ در کمدی که هرگز نرقصید/ به گوشم می‌گوید: دیگر بیرون نمی‌آیم».
شعرهای عاشقانه‌ی گراناز موسوی روایت انسانی چنین است. مدام در خطر و اهل خطر، اما بی‌آن‌که کوتاه بیاید. و به‌خصوص روایت زنی که اگر الگویی هم انتخاب می‌کند، آن الگو زن لوط است. زنی که گام‌های بلند نفرین هم نمی‌تواند از پرچین بوسه‌هاش بگذرد. کسی که اگر باری هم تعریفی از شکل سنتی با هم بودن، ازدواج، می‌کند. بسیار جاها نیز بر آن می‌شورد: «پیش از آن‌که ریز‌ریز شویم/ و زیر کاغذی امضا بدهیم...» یا «دست از تو می‌تکانم و/ حلقه/ آه/ ناگهان/ از دست می‌رود» اما با تمام تلخی‌ها و نشدن‌ها و شوریدن‌ها، او انگار اسم‌اعظم زمانه‌اش را یافته است و با تنش به میدان آمده است و می‌گوید، از رو نخواهد رفت و کوتاه نخواهد آمد، اگرچه گفته باشد: «هرچه قد می‌کشم هنوز/ شب از قامتم سر می‌رود» و اعتراف کرده باشد که دیگر ویرانه شده است اما اگر کمی با او جلوتر برویم می‌خوانیم که: 
شما هم هستی
آب از سرم گذشته
                    نونم باش
تا این میم مست
کنار داغی‌ت
دوباره من شود...
در این سطرها دامن همه‌ی مخاطبان را نیز آلوده است به این داغی و داغ مستی که نمی‌توانید بر کناره بروید و جام و قدح به زیر دستار پنهان کنید. بلکه شما هم هستی... شما هم هستی... اما نکته‌ی درخشان‌تر این‌که اگر شاعر/ راوی/ زن در شعری با نام «من» منش را در هربار عاشق شدن و کاستن تعریف کرده بود، اکنون گویا آلترناتیوی برای تمام آن فضایل از دست داده یافته است، همان‌ها که با کنار رفتنشان او احساس می‌کرد یا چنین احساس می‌شد که با رفتن آن‌هاست که این کاستن و کاهیدن و تجزیه شدن رخ می‌دهد. اما آن آلترناتیو چیست جز تن، که من را پر کرده و پر می‌کند. چنان غنی و قوی که تجربه‌ای شبیه «معراج» ساخته و توصیف می‌شود: 
وقت بالا رفتن است
در ملاء‌عام
ساعت زن و ده‌دقیقه کم.
 پی‌نوشت نخست: وقتی می‌خواستم نامی بر این یادداشت بیابم، مدام با خود می‌گفتم آیا انسان ایرانی توانسته تن و ذهنش را بتکاند و خودش را، من‌اش را برویاند. یا اسطوره‌ها و الگوهای کهنش چنان در ذهن او رسوخ کرده‌اند که با تمام تلاش‌ها عاقبت چون آن ذره‌ها و قطره‌ها و یا آن پرنده – طرقه- که می‌خواستند به آفتاب برسند در آخرین لحظه از رسیدن می‌مانند و معراج و عروجشان ـ‌فرارفتنشان ـ به شکلی تراژیک ناتمام می‌ماند. برای همین سطری از پایانِ شهادت‌گونه‌ی شعر عصیانی رابطه از کتاب آوازهای زن بی‌اجازه را برای نام این متن برگزیدم.
پی‌نوشت دوم: موسوی در همین دو کتاب در ایران منتشر شده‌اش سه شعر با نام رابطه دارد. در اولین شعر رابطه، چترهای احتیاط بسته می‌شود و دستان معشوق معجزه است. در دومین شعر رابطه در بستگی چشمان جایی، واحه‌ای به رؤیا ساخته می‌شود که دو سایه بتوانند به‌هم آغشته شوند. و سومین شعر رابطه در کتاب «آوازهای زن بی‌اجازه» آمده است. همان شعری که نام این یادداشت از آن انتخاب شده است. با بندی عصیانی که در آن شاعر/ راوی/ زن می‌گوید: «تمام بندها را بریده‌ام» و در بند پایانی و سطرهای آخر نوشته است: «چشم چشم/ دو ابرو/دو گوشوار کاغذی و/دهانی سرخ/مقوای تنم در ابر/نرم می‌شود/و آسمان از صلیب استخوانم/تند/ می‌‌گذرد». 

شعرها

چوار

چوار

احمد کریمی

فالگیر

فالگیر

محمدحسین بهرامیان

می‌گذارم تخت به خواب بعد‌از‌ظهرش ادامه دهد

می‌گذارم تخت به خواب بعد‌از‌ظهرش ادامه دهد

نسرین بشردوست

پرنده‌ی کوچك!

پرنده‌ی کوچك!

اقبال معتضدی