آیینه می پرسد: چطوری؟!
ذهنِ مرا نسیان گرفته
این چشمهای دربهدر را
گویی کسی سیمان گرفته
بیهوده در این خانه هستم
با چهرهام بیگانه هستم
حس میکنم دیوانه هستم
در مغزِ من طوفان گرفته
تقویمِ من هرچه ورق خورد
تصویرِ دنیا زشتتر شد
کابوسهای کودکیها
در پیشِ چشمم جان گرفته
میخواهد او با من نسازد
آهنگِ مردن مینوازد
از بویِ خون حالش خراب است
قلبم سرِ عصیان گرفته
هی میزنم سر را به دیوار
تا میپرد این خوابِ بیمار
دستِ یکی از بازجوها
پیشِ لبم لیوان گرفته
چون کشوری زیرِ لگدها
لبریزم از زخم و جسدها
در روحِ آتشدیدهی من
جنگی دگر پایان گرفته
خورشیدهای خسته در راه
شب روسیاهی مانده با ماه
بیداریام مانندِ خواب است
خوابِ مرا هذیان گرفته
شب شد، زمانِ بیقراریست
هر سایهای از خود فراریست
آرامشی در شهر جاریست
در کوچهها باران گرفته