وا میدارمت
ای دهان گمکرده
ای که گویی دارد دندانهات میافتد
سگِ تَرِ دَوار در حوالی پیر
حکم تیر بازی بوسهست با پوست
هم پوشانیِ مفاصل
و من چقدر مفتخرم به رگـهام
که خونشان به خون تو میخورد
رفیق
هُشدار که این راه
هُشدار که تا ما
هُـشـ دار
. . .
خَرانه خوش دارید کلههای سخنگو را
صاحبانِ سبک دلال
که از میان صف بههمفشردهی مشوقانتان
هیچ نمیبینم
جز چشمان گلهمند گوسالهها
که اگر استعفا بدهند از مخبری
لشکری از بیکاران
شهر را پر خواهد کرد
وامدارتم
ای که از یه پستان شیرنخورده
اما برادریم و حساب، حساب نیست
ای که انگ صد خون نکرده چسباندهاند
به پنجههات
وا داشتهاندت
زیر چک چک قطرهی
ماسیده بر کلهی قوچیات
ای که وا میداریمان
با صدها زبان
با هزاران لفظ
و بینهایت آوا و ایما
تا که واداشته باشی
درد را
درد بیدرمان دندان را
درد خردشدن دهان را …