غروب رعشه بر افق انداخته بود
که رسید:
هذیانی طلایی دیدرسم را پوشاند
سلولهای هوا را نایی در ناکجا به رقص آورد
و بعد پیشِ چشمم نشست فرستاده،
درست بر کفِ دستم،
لمیده بر زانو.
همسایهی دستِچپی برگِ زرد از گلهاش میزدود
بر نردهها گذرِ روز فاش بود خونیرنگ
ولی ساقهایم، ضربدری، از آنجا چه دور به چشم میآمد،
از ارتفاعِ بالاتنه: شانه، کمر، گردن
که از راه رسید
و لرزِ افق را رساند تا بدنم فرستاده.
گفت: «سه روزِ دیگه از الآن، اونا میآن.
تازه راه افتادهن.
اونا سه روزِ دیگه با سازوُبرگِ تمامِ از راه میرسن.»
لمیده بر کفِ دستم، دستِ دیگر را کشیدم روی سرش
عاقلهمردِ دستِچپی، قیچیبهلب، نگاهم کرد
طرحِ مخدوشِ عرش، یکآن، افتاد توی چشمِ چپش
بعد، تندی پرید و زودی رفت فرستاده.
صدای نی هنوز میآمد، اما
حال از درونِ سینهی من.