زمان: 9 صبح، روز 9 بهمن 1399
حالا، نبضِ مچِ دستش
ماهیِ کوچکیست
که زیر انگشتانم
آرامتر شده.
- دریچههایِ تور،
مثلِ قابهایی در آب، معلّقاند.
باله، در انتهایِ دریچه میرقصد
و مرگ با او میگوید:
«من تقلایِ تو را، ای باله،
اندازهی دریچه گرفتهام،
تا غفلتِ تو،
فرصتِ رقصِ تو باشد؛
تا من را نبینی،
و آبها را از خودت بگذرانی».
و ماهی، به تور بگوید،
به توری که نمیبیند:
«دیگر نمیگذاری بروم؟
حالا که نیستی!»
- استخوان کشید از تنش،
و فلسش را، موجِ ریزِ آبها کرد،
و آخرین موج را
شکلِ نبض،
در مچِ دستِ پدرم گرفتم.
ماهی گفته بود:
«حالا میدانم،
اینهمه موج، فلس بودهاند؛
فلسِ رفتگانی
که نمیخواستند بروند؛
که مرگ، با من،
شناگرِ میانِ مردگان بود».
- و مرگ میتوانست خود را
به شکلِ شیشههای تمیز درآورد.
پرندهای خورده باشد به او،
و یکبار دیگر،
گیجتر
و دوباره،
بیشتر
و باز هم...
پرنده گفته بود:
«نمیگذاری بگذرم؟
و من، همیشه
در هوایی که رد میشدم،
شیشه بوده است؟
پس آنهمه پرهایی که میدیدم،
گوشهی بامها،
من با بالِ مردگان
پرواز میکردهام؟
آنهمه اوج را که گرفته بودم!»
- و دستِ پدرم،
که آخرین گرمیاش را
پس نداد به دستهایم،
آن پرنده را، در درونش،
قانع کرده بود،
مرگ،
که دیگر نپرد.
زمان: 9:30 صبح، روز 9 بهمن 1399
و من، از اینسویِ شیشه،
نگاه میکنم،
میدانم،
ای مرگ،
اینجایی.
دستم را دراز... میکنم
نزدیکِ شیشهی قاب...
... چقدر نزدیکی!
و بخارِ انگشتهایم،
حضورت را
مرئی کرده است.
دستهایم را توی جیبم میگذارم،
در هیئتِ یک ماهی،
تکان میخورم،
به آبها برمیگردم
تا برقصم.
زمان: امروز