دستت را گرفتهام
تا چشم به دنیا داشته باشی؟
سرکهای اتاق میاندیشند:
«الحمدالله
قسمت شده پسرش
موقع رفتن
دستش را گرفته باشد
چه قسمتی!
الحمدالله
الحمدالله»
به تخت کناری وانمود کرده بودی سیّدی
و از ارادت او، در گوش من میخندیدی
چنانچه به من میگفتی پدری
و از ارادت من، در گوش مادرم میخندیدی
تو هنوز به این خواب نرفته بودی
که مرده رفیقی که به تو میگفت سید را از اتاق بردند
و زنش در گوش مادرم رازی زنانه گفت:
«زیاد شوهر نبود راستش را بخواهی،
خدا سید را نگه دارد"
حالا دستت را گرفتهام
تا از زن رفیقت تقلید آداب کرده باشم؟
سرکهای اتاق میاندیشند:
«گریه میکند، پسرتر نداشت؟»
سه روز است خوابیده
او که سه ساعت خواب را
بلندبلند مسخره میکرد و میتلاشید
او که به بیداری چنان میبالید
که میگفتی از بیداری، آزادگی را مستعار کرده
از خواب، در لفافّهترین اسامی را
او که در نظر داشت
فردای بیداری
ادکلنی که مال من بود روی نبضش بتپد
حالیکه در دایره دختران جوان
سرچوپی بقاپد
گیج بخورد
و بگوید:
«آری پدر یکی از این عکسها منم»
دستت را گرفتهام
یکی از دایره انترنهای دور دکتر میپرسد:
«نبضهای واپسین
به سود بشر و بیمارستان کوثر است
یا یک تخت بیشتر؟»
دعا کن دکترت به من اشاره کند و بگوید:
«چه بسا این جوان و یک شعر بیشتر»
که سرکهای اتاق میاندیشند:
«طفلکی پسر،
شبی که این اتفاق افتاد
یک دانه هم موی سفید نداشت،
تخم سگ امشب هم ندارد»
دستت را گرفتهام
و دلتنگم
دلتنگم تا تکان دستت را
به مخاطره و دویدن سلام بگویم
در شهریور سرشکستنگی
که زخم
فقط تجدید برخوانی دست و سرودی کودکانه است
و صاحبخانه فقط غریبهای است که تاکید داشتی:
«به او بگو سلام»
چه دلتنگم
که سلام پیغام آشتی،
و خداحافظ،
رجز کوتاه حضوری مبارک
در درگاه روشن یک تاریکخانه نباشد
و سرکها نگویند الحمدالله:
«الحمدالله
که شد بگوید خداحافظ»