کودکان از گذر خاطره میآیند /و بهدنبال گلی گمشده میگردند /ماه را میبینند/ سیب را میچینند/ آب را مینوشند/ دلو را با لگدی در کمر چاه میاندازند/ جغد را خواب میآشوبند/ و تو میپرسی از خویش پس از بیداری در صبح خزانی بس دور؛/ «راستی را چه گلی بود، گل فندق؟»
***
۱. خواب ِخزانی ِدور
نمیدانم چرا « گل فندق» را که خواندم، پرتابم کرد به دو سراینده ، دو جای و دو گاهِ «بس دور»: یکی منوچهریِ دامغانی و دیگری ویلیام بلیک.
از یاختههای خاکستری ِ نابهخود پرسیدم چرا مرا به آنجاها کشاندهای؟ شاید پاسخش اینها بوده باشد. منوچهری به سه دلیل: یکی سبک و رویکرد و نگرش ِطبیعتگرایانهاش بیگمان و همانندی اوجی با او بهویژه در این بداهه سراییاش؛ دو دیگر، واژهی «خزان» که راهبر شد مرا به دُررشته [مسمط]ی نام بُردار ِ«خیزید و خز آرید که هنگام خزان است»، نه ساحت ِسرخوشانهاش، بلکه این سطرش :
«کاندر چمن و باغ نه گل ماند و نه گلنار»؛ سه دیگر پرسش پایانیاش که گویی بندِ رشته است و مخالفخوان: «راستی را چه گلی بود گلِ فندق.»
و اما بلیک: کودکان و گل و خواب بردم به
گلِ بیمار[ sick rose] ، رؤیا [ A dream ] و آه، گل ِآفتابگردان [ «Ah, sunflower»
خزان و زردی هم شاید بیپیوند نبوده در این بازتافت! از «ترانههای بیگناهی»
۲. نمایش نخستین و فرجامین
در دوسطر ِآغازین، راوی یادآور میشود کودکان که انگار لشکریاند، «از گذر خاطره میآیند» و «بهدنبال گلی گمشده میگردند» اما، این گفتهی پیشآگاهانهی راوی، که یک تکگوییِ نمایشی اخباری با صدای بلند است، به هیچ روی با چهار کنش و یک پیآمد سپسینیِ کودکان همخوانی ندارد.
ببینید! راوی میگوید آنها دنبال گلی گم شدهاند، کودگان ِ بازیگوش و سرتق گویی کاریبهکار سخنِ راوی ندارند، از او فرمان نمیبرند، سربهسرش هم میگذارند؛ و گزارهی او را به گزارهای ناراست میدگردیسانند: «ماه را میبینند»؛ «سیب را میچینند»؛ «آب را مینوشند» و «دلو را با لگدی» در چاه میاندازند.
با این تکانه، شخصیتهای نمایش به حرکت درمیآیند و پیآمدش میشود برآشفتگی ِخواب ِجغد. جغد که گویا خودِ راوی= شاعر است از اینهمه هیاهو از خواب میپرد؛ چرا؟ زیرا که این «تو»ی آمده خودْ پرسشگری میکند «پس از بیداری»، آن هم «در صبح ِخزانی بس دور».
«را»ی آمده در شعر، اشیای پیش از خود را آشنا میکند؛ سیب، ماه و... آیا این سیب و سیب چیدن با بیگناهی ترانههای بلیک همگن نیست؟ از این نگر که کودکیِ انسان و معصومیتش را فرا یاد میآورد؛ آن هنگام که انسانِ تک، کودکانه در بهشتِ برین بود، پیش از گناه نخستین، خوردن آن میوهی ممنوع، چه سیب و چه گندم؛ و اندر پیاش آگاهی و شناخت جوانه میزند؛ نافرمانی قد میکشد و راندهشدن از آن باغِ شادمانِ جاودانه؛ و سپسا، معصومیت ازدسترفته؛ روزان و شبان سپریشده.
هم از اینروست که گویندهای دیگر، شاید این متن را زمزمه میکند؛ در قالب درون گویه: «راستی را چه گلی بود گلِ فندق؟»
راویِ سطر آخر که شاید دیگری باشد، نه همان راوی ِ اول، میبیند اکنون که از خواب پریده و در خواب و بیداری آن کودکان در خاطرش نقش بستهاند و رهایش نمیکنند با همهی قیلوقالشان و از فرمان گویندهی اول نیز سرپیچی کردهاند، گویا از گل ِگمشده کلاً بیخبرند؛ نامش را هم نمیتوانستهاند بدانند؛ چون نامش به آنها گفته نشده و سرگرمِ گردش و تماشای سرْخوشانهی خیاموار خودند. پس آنگاه، از خود میپرسد آن گل ِگمشده که میفهمیم گل ِفندق است «راستی» چه گلی بوده است؟
راویِ آخر بهگمانم، خود ْ از همان کودکان است، اینک خزانزده در زمانهای کاندر چمن و باغ نه گل مانده نه گلنار؛ پیشترکها میخرامیده خرّم و نمیدانسته «چیست این سقف بلند سادهی بسیار ْ نقش؟» چیست این آمدنها و رفتنها و برایش مهم هم نبوده که بخواهد که بداند و در پیرانهسری ناگاه از خواب میپرد، از کردههای خودش و همسالانش در گذار عمر و برخاسته از فراموشیِ ماندگار و دیرسال؛ اندوهبار میپرسد از خود، آخر ندانستیم چه بود؟ چگونه گلی بود فندق؛ فندقی که در اینجا میتواند جانشین و مجاز مرسلِ و حتی بشود نماد ِتمام پرسشهای بیپاسخ هستی شناسی او. تمامیِ ناشناختههای پیشِ رویش.
۳. نگر بوطیقایی [ شعر شناسیک]: چند نکته
گل فندق از نگر ِموسیقایی و عروضی در همان سیاق ِ نیمایی، آنهم نه بهگونهای رادیکال نوشته شده است.
بهراستی اوجی که از زیر ِ ردای نیما سربرآورده، بهویژه در سپهر موسیقی، تجربی کار نمیکند و محافظهکار است و به وزنهای مألوف و پربسامد پایبند.
هم از اینروست که برای تنندادن به شکست ِگسلی و پرهیز از سکته، مینویسد: «راستی را» در سطر آخر؛ که
کارکرد ِموسیقایی ِ «را» بر سویهی نحوی- معناییاش میچربد. البته تاحدی در سطر هشتم با منطق گفتار هرروزه روبهرو میشویم.
از سوی دیگر این شعر ِاوجی بر مدار تصویرپردازی نمیچرخد؛ بلکه بیشتر بیانی-کنشی است. سادهگوست، نه سادهاندیش. نیز فاخر به سبک خراسانی نیست؛ جز در «راستی را» و «میآشوبند». گرانیگاه شعر سطر پایانی است که چرخشی روایی و معنایی، پرسشگری میکند و تراز شعر را برمیکشد. در آن از لحن گردانی، نه تغییر زاویهی دید، زبانورزی و بازیهای زبانی نیز خبری نیست. امّا مضمونپردازانه هم نیست.