دور سرم میگردد اتاقی که از تنهاییام پُر شده
گرچه تنها نیستیم من و کتابهایِ نخوانده ام
ورق میزنم رفتنت را
پشت کلماتی که قطار شدهند
تویی که حتی اسم آینه را از یاد بردهای
بسته میشود چشمانم
به خوابهای هر شبهام سَرَک میکشد
جذابیتی که از چهرهات بالا میرود...
دستهای مُرَددی سکوتِ در را میشکند
بلند میشوم
از شب
عطرِ تنی هوای اتاق را بهاری میکند...