اواخر تابستان 77 بود که منصور خاکسار از محل کارش در مرکز شهر لسآنجلس تلفن زد و خبر داد که محمد مختاری در سفرش به آمریکا چند روزی را نیز در لسآنجلس خواهد بود و اگر امکاناتش فراهم شود، یک برنامهی سخنرانی در دانشگاه یو.سي.ال.ای نیز برایش ترتیب خواهند داد و چنانچه کمکی در این ارتباط از دستم برمیآید دریغ نکنم. در همان تماس قرار شد که یک روز را نیز از صبح تا غروب من در خدمتش باشم. وظیفهی ایاب و ذهاب مهمانان در لسآنجلس به دلیلی که این شهر وسیلهی نقلیه عمومی کمی دارد غالباً به عهدهی مهماندار است. مشکل اما آنجاست که به غیر از تعطیلی دو روزهی آخر هفته، باشندگان این شهر همه در گیر کارند و یافتن کسی که در طول روز آزاد باشد گاهی دشوار. به همین جهت مهماندار اصلی اگر شاغل باشد اجباراً دست به دامان دوستان میشود که در این امر یاریاش دهند. ناگفته نماند که مهمان لزوماً و همواره هنرمند و اهل قلم نیست. گاهی نیز پیش میآید که در تعارفی گیر افتادهای و پذيرایی از آدم نابابی را تقبل میکنی. در دوران دانشجویی، یک روز افتخار پذيرایی از یک معمار بسازبفروش که عموی همکلاسیام بود را داشتهام. بخش مضحک گرداندن او در شهر عدمنگرانی از گم شدن احتمالیاش بود، در صورت گم شدن فقط کافی بود که خط پوست پستهای را که در قفای خود بر زمین میریخت در پیادهروهای آکسفورد دنبال کنم تا به او برسم!!! جیبهای کتش نشان میداد که دستکم نیمکیلو پسته در خود جای دادهاند. اما پذیرایی از دوستان اهل قلم و در این مورد محمد مختاری که او را پیش از آن ندیده بودم، مقولهی دیگری بود. پیشاپیش می دانستم هر قدر هم که حرّافی کنیم بسیاری از حرفهایمان هنگامی که به خانهی منصور برشگردانم ناگفته خواهد ماند. روزی که منصور خاکسار او را در پارکینگ رستورانی در محلهی چینیها به من سپرد، یک روز معتدل و آفتابی لسآنجلس بود که نوید اوقات خوشی را میداد و قرار شد هنگام غروب او را به خانه برسانم. به تجربه دیدهام که غالباً در برخورد اول آدمی بخش عمده و تعیینکنندهی شخصیت اسمی خودش را نشان میدهد. محمد مختاری در همان برخورد نخست به نظرم آدمی آمد جدی، مهربان و مأخوذ به حیا که میدانستی شرم حضورش سبب نخواهد شد تا حرف دلش را نزند یا کوتاه بیاید. از پارکینگ قدمزنان بیرون که میآمدیم برایش از اماکنی گفتم که در همان حوالی بود و وقت زیادی برای دیدنشان داشتیم درست در آنسوی خیابان ایستگاه قدیمی قطار شهر با معماری (آرت دکو) که شاید در دهها فیلم کلاسیک هاليوودي آن را دیده بود قرار داشت، و در سمت راستمان بازار و مجتمع (آلوارو استریت) بود که زادگاه لسآنجلس است و صومعهای که نخستین سنگ بنای این شهر بوده، هنوز در آن پابرجاست. شهرک چینیها که روزگار رونقاش سالهاست سپری شده است، پشت سرمان بود و ساختمان مجلل و جدید کتابخانهی شهر روبهرویمان. کتابخانهای که یکبار مقاطعهكاران به طمع ساختن آسمانخراشی بر زمین مرغوبش آن را به آتش کشیده بودند. پس از گشتی در ایستگاه قطار و مغازههای آلوارواستریت که انواع سوغاتی و صنایع دستی مکزیکی به توریستهای محلی میفروشند برای صرف ناهار وارد یک رستوران سنتی مکزیکی شدیم که نان ذرتش را همانجا زن میانسال ازتکی بر یک ماهیتابه بزرگ میپزد. این رستوران به غیر از فضای نسبتاً وسیع داخلیاش تعدادی میز و صندلی نیز در پیادهروی روبهروی مغازه چيده است برای آن گروه از مشتریانی که ترجیح میدهند غذایشان را در هوای آزاد میل کنند و ما نیز درخواست کردیم بر سر میزی در هوای آزاد بنشينيم. تشنه بودیم و به محض نشستن دو تا نوشیدنی تگری سفارش دادیم و برای غذا، مختاری از من خواست کرد هر چه برای خودم سفارش دادم برای او نیز از همان سفارش بدهم. غذای باب میل من در آن رستوران همیشه «تاکوی پرت» بوده است، با گوشت خمیرشده و پنیر مکزیکی. غذایمان بیش از آنکه حدسش را میزدم باب میل مختاری بود یا شاید پیادهروی حسابی گرسنهاش کرده بود. باری هر دو با اشتهای تمام مشغول خوردن بودیم که یک ارکستر دو نفره (ماریاچی) به میزمان نزدیک شد. گروههای ماریاچی معمولاً متشکل از ششهفت نوازنده و خوانندهاند که ترانههای فولکلور یا کوچهبازاری مکزیکی را در رستورانها و بارها برای مشتریان اجرا میکنند. گروهی که به میز ما نزدیک شد اما متشکل از دو نفر بود. یک دختر بسیار جوان با مرد سالخوردهای که میتوانست پدربزرگ او باشد، یا بود. دختر شاداب و زیبا بود و تیشرتی سفيد با نقشی از نیمتنهی زاپاتا آراسته به قطار فشنگ، به تن داشت با شلوار جین لاجوردی رنگی که (دیزاینر) و گرانقیمت به نظر میآمد. برای محمد مختاری هم جالب بود و هم باور کردنش دشوار که دختری به آن آراستگی و شادابی آوازهخوان دورهگرد باشد. راستش برای من نیز که بیشتر عمرم را در غرب زیستهام تازگی داشت. دختر آنطور که رسمشان است یکی از ترانه های روز لاتین را خواند و بعد از ما تقاضا کرد ترانهای را که دوست داریم سفارش بدهیم. من پرسیدم آیا «وانتانامرا» را بلد است که در پاسخ گفت: «سي، سينيور» و بلافاصله شروع به خواندن کرد و میدانستم محمد مختاری اگر هیچ ترانهای از آمریکای لاتین نشنیده باشد این یکی را حتماً شنیده است. وانتانامرا ترانهی محبوب انقلابیون کوبا و یاران چهگوارا بود که پس از انقلاب کوبا به شهرت جهانی رسید. وقتی دختر همراه با نوای گیتار شروع به خواندن کرد، محمد مختاری چنگالش را گوشهی بشقاب گذاشت و دست از خوردن کشید و سراپا گوش شد. در یک لحظه حس کردم لب پایینش شروع به لرزیدن کرد و اگر تسلط کافی به خودش نداشت چهبسا که نم اشکی هم گوشهی چشمش مینشست. بدون شک آن دختر و ترانهای که خواند مودمان را هر چه که بود عوض کرده بود. میانمان برای مدتی سکوت حکمفرما شد اما به هیچ عنوان سکوت آزاردهندهای نبود. میتوان گفت از آن جنس سکوتهایی بود که دو آدم را بههم نزدیک میکند و چه بسا که آغازی شود برای یک دوستی مادامالعمر و چه افسوس. پس از ترک رستوران مختاری گفت که پسرش از بابا خواسته که کاپشنی برایش بخرد و دوستان به او سفارش کرده بودند که بهترین جا برای خرید کاپشن و لباسهایی با طرحهای محبوب جوانان ایرانی کوچهایست در قلب شهر که ایرانیها به آن کوچهی ولی میگویند و هفتاددرصد مغازههایش را هموطنان ایرانی میگردانند. مابقی روز را در کوچهی ولی از مغازهای به مغازهی دیگر رفتیم که بهشدت یادآور کوچههای منشعب از لالهزار تهران بود. غروب آن روز وقتی جلوی آپارتمان مهماندارش منصور خاکسار پیادهاش ميکردم، گفتم: «به امید دیدار در تهران!!» بی آنکه بدانم آن دیدار، اولین و آخرین دیدار ما بوده است و در آیندهای نهچندان دور نه مهمان خواهد ماند و نه مهماندار*. يادشان پایدار.