قرنهاست قلم میزنم
و در انگشتانم
تصویرِ آدمی
با تیپ اسپُرت
که هر روز
پهلو به پهلوی
جِنتلزنترین حوّای شهر
در آسمانخراشها
دنبال آسانسور میگردد
نه جبر نه اختیار،
گُل یا پوچِ هر واژه
در مُشت مصوتهاست!
قرنهاست
با دستهایی شبیهِ دستهای غارنشینان
بر پیکرهی سنگها
قلم میزنم
و به سووشونِ مسیح که میرسم
چشمهای عذرا
میانِ آتش و صلیب
حلّاجیِ منصورند
هم عشق ، هم دوستی
خوب اگر هجی شوند
صدای کاغذ
(آواز پر جبرئیل) است و
(عقل قلم)، سرخ...
قرنهاست
نهنگهایی که به ساحل
و مردهایی که سیگار را از فیلتر
آتش میزنند
شاعرند