درخت برف، که در باغ، برگ و بار ندیده
پرندهای که کسی را در انتظار ندیده
نرفته است کسی سوی چشمهای به امیدی
کسی صدا نشیندهست و چشمه سار ندیده
چه روزگار عجیبیست، شکل واقعیت نیست
کسی شبیه چنین روز و روزگار ندیده
کسی پس از همهی سالهای صبر و قرارش
صدای پا نشنیده، رُخ سوار ندیده
نشسته برف زمستان، به شاخ و برگ درختان
کسی به عمر، چنین برف ماندگار ندیده
دلش گرفته نشسته به شاخهای که شکسته
شکوفهای نشکفته، گُلی بهار ندیده
شکارچی و شکارش، چقدر حوصله دارند
که هیچ بیشه، چنین بیسبب شکار ندیده
بهار و برف و شکار و گُل و شکوفه مثالند
بهجای برف کسی غیر پنبهزار ندیده
در این میان تو درختی صبور باش و تناور
نه چوب خشک که غیر از طنابِ دار ندیده
شبیه آینه باش آنچنان زلال که انگار
اگر به سهو شکسته، ولی غبار ندیده
بهار باش و زمستان، درخت باش و تبر نیز
که باغبان گُل سرخ بدون خار ندیده
گُلی دو بار نروییده است و عطر نداده
زوال هیچ گُلی را کسی دو بار ندیده.