گفتم آن ستاره که حالا
به اشارهات زیبا تر شده،
هزار سال پیش مرده است.
بپوش
آن کتانی قرمز را
آن مانتوی فوری
و آن شال سرسری را
به کوچهی ما برو
زنگ خانهی سوم را بزن تا من بیایم دم در
دستم را بگیر و به پارک ببر تا روی نیمکت بنشینیم، تماشایت کنم.
و حالا که مرا به یاد آوردی
با سر انگشتت اسمم را در هوا بنویس
یا بر آب
یا بر شیشهای که میخواهی تمیزش کنی
تا دیده نشوم...