رفتن حکم بود
در کنار عبوسترین غروبی که میشناسم
و دل در رهین
در پای بست نیلوفرها
در ابزار قلب من
هیچ طارمی را نمیبندد تا نبینمت
فشردگی با دلگیری من
حکمی که
میشود بست به داربست گلو
ریسمانی که بست نشستن را
میبندد
میگیرد
تا ناخوشی
تا دل ندادن به آداب لحظهها
چه دلتنگم
در این غروب وحشی