سیهمستان چشمت را فقط انگور میفهمد
هرآنکس خورده از جامت مرا از دور میفهمد
چنانت لحن شیرینی است درون تار شهنازت
بیات و نغمههای دشتیات را شور میفهمد
ستیزه صبح و تاریکی است رسولانند پلکانت
بشارتهای ابرو را کسی منظور میفهمد
شب افتاده است روی شانههای جادهای غمگین
چنین بیروزنیها را گمانم نور میفهمد
نه راه رفتنی مانده نه جای ماندنی باقی
شروع بی سرانجامم شب مذکور میفهمد
تو آرامی ولی جنگ از نگاهت اختیاری نیست
بریزان زهر چشمت را بر این مجبور میفهمد
گریبانم به دست تو بکش هر جا که میخواهی
که این پیراهن چرکین زبانِ زور میفهمد