ترسیده بودم
از چشمهایم غدهای میچکید و تا دامنههای البرز
گُل میکرد
ابرها پس میرفتند
من ایستاده بودم
و سیّال سکوت را در سینهای که هیچ دردی نداشت
آرامآرام تکهتکه میکردم
و درد را در زانوان بیشمارش سوزنسوزن
میدوختم
ترسیده بودم
چیزی از درون چشمانم چنگ میانداخت
و گریبان حادثهها را تا
حکومت مطلق بیاعتمادی
میدرید
ترسیده بودی
چیزی از درونت به گریبان حادثهها چنگ میانداخت
و تو با ابرها دهنکجی میکردی
با قهقههای که سکسکه میشد
و پلکهایت میپرید
من سکسکه می کردم
و سر برمیگرداندم از سنگینی قهقهههایی که در شمالیترین آواز دریا
از گوشهایم میآویخت
تو ترسیده بودی و میلرزیدی
من شاید مرده
نمرده بودم