اراسموس-در ستایش دیوانگی


اراسموس-در ستایش دیوانگی


اراسموس-در ستایش دیوانگی

اکنون شما، ای افراد بشر! نام مرا میدانید...

میخواهید چه صفتی درباره ی شما به کار برم؟

ای دیوانه های زنجیری!

این افتخارآمیزترین عنوانی است که الهه ی دیوانگی میتواند به پیروان خود اعطا کند.

یک

 

بگوییم سرنوشت تراژیک یا سرنوشت محتوم؟ بگذریم از این که سخن گفتن از تراژدی شاید به سرعت «ادیپوس» را در ذهن تداعی کند و بعد توی ذهن بچرخد و برسد به فروید و تفسیرهایش از متن ادیپال و بعد لابد همین مفهوم است مبدأ پریشانیهای روان آدمی. این که اسماعیل شاهرودی، یکی از تجربه گراترین شاعران صد سال اخیر، با شبهه ی ابتلا به جنون در آسایشگاه روانی از دنیا رفت باید مفهومی بیش از اینها داشته باشد. ربطی به سرنوشت هم ندارد شاید. یعنی سرنوشت شاهرودی معنای فاتالیستی ندارد؛ این تقدیر کاملاً دترمینیستی است. پیشانی نوشتی اسطورهای نیست، ماحصل گیر افتادن آدم نامتعارف است در محاصره ی خشونت بار عرف. قرنطینه شدن او، قرنطینه شدن شاعر است در جامعه ای که نامتعارف ها را برنمی تابد؛ جامعه ای که چنان روی خوشبینی واهی خود تعصب میورزد که بدبینها و شکاکها را طرد میکند؛ جامعه ای که به زبان سست معیار خودش معتاد است و شکستن نحو و بلاغت آن را هذیان میخواند و کسی را که به این زبان سخن بگوید به جرم هذیان گویی محکوم میکند و از دایره ی ارتباط اجتماعی بیرونش میفرستد. شاهرودی شاید، و حتی قطعاً، بهترین شاعر معاصر ما نیست. اما سرشت شعر و سرنوشت او به شکلی نمادین شکاف ارتباطی میان شاعر این روزگار و مردم این روزگار را بازتاب میدهد؛ جایی که کلام و پیام سهل الوصول تقاضای بازار است (بازارش هم واقعاً بازار است که کیست در یک قرن اخیر که دست کم یکبار نگفته باشد از صبح تا شب میدوم پی یک لقمه نان؟) و شاعری که از این سهل الوصول بودن تن بزند، سودایی خطاب میشود... و راست میگویند مردم. اینها که شعر نیست... نه وزنی، نه قافیه ای، نه معنایی، نه پیامی، نه سخن نغزی، نه نشانی از زبان آدمیزاد. قرار بر این نیست که در این متن حکایتی اساطیری بخوانیم از شاعری که چون حرف و زبانش را نفهمیدند دیوانه شد، که اگر چنین بود هوشنگ ایرانی از همه محقتر بود برای سودازدگی که در زمانهاش هیچ فهمیده نشد. حتی خود نیما یوشیج هم محق بود. شاهرودی را باید یک شخصیت نمادین دید از گسیخت جامعه و هنرمند تجربه گرا؛ طردشدگی شعر تجربه گرای امروز و شاعر تجربه گرای امروز از جامعه. آن هم در مسیل هژمونیک جریان غالب.

 

دو

 

میشل فوکو، جایی در کتاب تاریخ جنون به این اشاره دارد که در دوران کلاسیک نخستین دارالتادیب ها شده بود محل حصر و قرنطینه ی «فاسقان، فاجران، پدرانی که اموال خود را به باد فنا داده و پسرانی که خانه ی پدری را رها کرده بودند، کفرگویان، مردانی که میخواستند خود را از قیود اخلاقی و تعهدات خانوادگی رها کنند، افراد هرزه و بیایمان... در هر یک از این اماکن علاوه بر چنین افرادی، دیوانگان هم در بند بودند... این ذهنیت خاص سیمای ویژه ی جنون را در دنیای بیخردی ترسیم میکرد. مهمترین وجه تمایز ذهنیت نسبت به جنون، نحوه ی برخورد با رسوایی بود. آنچه ضرورت وجود مراکز اقامت اجباری، در شکل عام خود، ثابت یا در هر حال تاسیس آنها را توجیه میکرد، خواستِ اجتناب از رسوایی بود. در واقع ایجاد این مراکز معرف تغییری مهم در تصور انسان از شرّ بود.» فوکو برای ادوار کلاسیک و رنسانس صفت «بیخردی» را به کار میگیرد و حبس روان پریشان به مثابه ی مجرمان را ناشی از بیخردی و دلهره ی نهادینه ی آنان از «رسوایی» تلقی میکند. اما دیوانگی چه جنسی از رسوایی را برای ساختار حاکم آن روزگار رقم میزد؟ میتوان چنین گفت که گریز از عقلانیت محافظه کار، جسارتی کرداری و رفتاری و گفتاری را به بار می آورد که به شرّ بدل میشد و در معرض دید عموم بودن این شرّ بیم اپیدمیک شدنش را بر دل صاحبان قدرت میافکند و چنین بود که بر مجانین هم حصر را می پسندیدند. در این که روزگار کنونی هم کلکسیون بیخردی و بیخردان است و این که ابتذالی همه گیر حتی آنارشیک ترین حرکتها و جریانها را پوک و مشکوک جلوه میدهد، تردیدی نیست. اومانیسم و لیبرالیسم، در ساحت حقوقی خود فرآیند حقوق بشر را پایه و مایه ی تمامی رویکردهای اجتماعی و سیاسی عصر حاضر معرفی میکنند و در عمل البته همان فرآیند، حتی در خود اروپا و آمریکا هم ناقص، تبعیض آلود و تفسیرپذیر به کار گرفته میشوند. اما در همین عصر نوین بیخردی در حقوق قضایی، تزلزل عقلانیت، چه در مقام جنون آنی و ادواری و چه در مقام اختلالهای شخصیتی، موجب برائت مجرمان یا تخفیف در مجازات آنها میشود. یعنی بشر که زمانی به جرم جنون، مجانین را حبس میکرد، حالا مجرمین را به خاطر جنون عفو میکند. این هم البته مکانیسم نوین طرد و قرنطینه است. زمانی دیوانگان را به زندان بزهکاران میبردند و حالا بزهکاران را به زندان دیوانگان میبرند. مفهوم غایی و بنیادین در این میان همانا «کنترل» است. کنترل رفتار و گفتاری که علیه هژمونی جریان غالب عمل میکند.

 

سه

 

اسماعیل شاهرودی از نخستین شاعرانی بود که پیشنهادها و رفرم نیما را در شعر پذیرفت و بسیار هم کوشید تا به گفتمانهای پیشنهادی او وسعت ببخشد یا دستکم آزاد و دور از قیود سلیقهی بازار و منتقد و روزگار در همان گستره به تجربههای جسورانه بپردازد. شاهرودی چهرهای است استثنایی در شعر معاصر ما. شاعری خلاق و نترس که در انتخاب مضمون، کارهای خاص زبانی، تنوع فرم و تخیل ورزی هیچ مرزی نمیشناسد. یک چهره ی مدرن، آنارشیست و نخبه ای تمام عیار. شاعری که نامش گم شده در انبوه نام های آشناتر، اما برای کسی که توریست شعر نیست و قرار است با مفاهیم و تجربه های تاریخ شعر معاصر گلاویز شود، خواندن و تحلیلش ضروری است. کسی که نیما بر کتاب شعرش مقدمه نوشته و مفصل هم نوشته و ستایش آمیز. در انتهای آن مقدمه ی مهم و تاریخی، نیما ناگاه صمیمی میشود و مینویسد: «عزیز من، من شما را دوست دارم و برای این که میخواهید هدف معین داشته باشید، شما را بر خیلی از همسالهای شما ترجیح میدهم. شما را در طرز زندگی آواره و ناراحتی که دارید میشناسم. هر وقت دلتنگ هستید این سطور را بخوانید و مرا به اسم صدا بزنید.» کسی که رضا براهنی یک منظومه ی درخشان و کامل را به اسم او و تقدیم به او و به نوعی با الهام از شخصیت او خلق کرده است. شاعری که نیما بر کتابش مقدمه نوشته و مهمترین منتقد شعر معاصر که اتفاقاً نسبت به نیما به واگرایی رسیده هم او را طرف تخاطب منظومه اش قرار داده است. شگفتا که همان صحت قول نیما در شعر براهنی هم هویداست؛ هر دو بر پریشانی و آوارگی و «زندگی ناراحت» شاهرودی تأکید دارند: «ای دراز کشیده بر روی تختخواب فنری بیمارستان مهرگان!/ ای آزادیخوان فقیر بر روی پلههای مهربان!/ ای اشکهای تنها سپرده به نسیم باد تیمارستان!/ ای شاعرتر از شعرهای خود و شعرهای ما! ای تباهشده در دانشگاه، در مدارس، در کافه ها، میخانه ها/ و در محبت زن و فرزند و دوستان نمک نشناسی چون ما!» طرفه این که نیما جوانی شاهرودی را تجربه کرده و براهنی میانسالی اش را و در این هر دو برهه، شاهرودی همان پریشان و آواره ی بیقرار بوده.

 

چهار

 

نمیتوانم و قصدش را هم ندارم که تکه های این نوشتار را به استنتاج پرمدعا و منسجمی برسانم. حرف این است که در شعر شاهرودی نشان چندانی از جنون نیست؛ وازدگی هست، هذیان و وضعیت دوقطبی هست؛ ولی اسکیزوفرنی یا پارانویا نیست. سوژه ی دچار گسیختگی از واقعیت را نمیتوان در آثارش رصد کرد. شاید اگر مدارک و شواهدی در دست بود برای استفاده از ره یافتهای نقد ژنتیک، میشد ربطی میان سرنوشتش و شعرش یافت. اما پیداست که او در کشمکش زندگی روزمره و نبوغ و آرمانگرایی هنری اش از درون فروریخت. در نوعی تله پاتی این وضعیت را به خوبی میتوان دید. قیاس کنید فحوا و فرم شعر را با شعری چون م و می در سا. کسی که انسان را در وسعت رنج و رنجوری خطاب قرار میدهد و به قیامش میخواند تا فلک را سقف بشکافد و طرحی نو دراندازد، در نوعی تله پاتی باید هر روز در ادارهای کارت بزند و مجیز بالادستیها را بگوید و حتی در هویت و زنده یا مرده بودن خویش نیز تردید کند. شاهرودی از یکسو تقاص نبوغش را میدهد و میماند زیر دستوپای جریان غالب شعر دهه ی ۴۰ و ۵۰، و از سویی کنشهای ضدجریان شعر همین دهه ها او را به حلقه ی خود راه نمیدهند. بعد از انقلاب هم برای دوام آوردن در بازنویسی تاریخ ادبیات زیاده از حد چپ بود و چنین شد که به محاق رفت. آن همه سواد و نخبگی و نوآوری هرگز دیده نشد. تمام اقوال بر جای مانده از شاعران و منتقدان همنسل او توأم با شرمندگی و گویای کوتاهیشان در معرفی و جدی گرفتن شعر شاهرودی است. تا همین چند سال پیش که به همت علی باباچاهی و بعدتر افشین شاهرودی مجموعه ی درست و درمانی از اشعارش منتشر شد، اصلاً شعرهایش جز تک و توکی در این جُنگ و آن آنتولوژی در دسترس نبودند. عامه ی مردم که شاید نامی از نیما به گوششان خورده، فروغ و اخوان و شاملو را شاید به تصادف و در حد چند سطر خوانده باشند، و مشیری را بشناسند یا حمید مصدق را یا نامی از نصرت رحمانی شنیده باشند اما شاهرودی را هیچ نمی شناسند، نمی خوانند و نخواهند هم خواند. او از هر طرف در حصر و قرنطینه بوده همیشه؛ نه به خاطر دیوانگی و نه فقط در بیمارستان مهرگان. در حصر و قرنطینه ای که بیخردی برایش تدارک دید از هراس رسوایی. روزگار بیخردی او را از حافظه اش پاک کرد و او هم حافظه اش را پاک کرد تا روزگار بیخردی را به دست فراموشی بسپارد.

علی  مسعودی نیا

علی مسعودی نیا
1399/9/12