بوسههایم را بده، باران بسازم بعد از این
شعرهایم را بده، انسان بسازم بعد از این
داغهایم را ببر، آتش بهپا کن کوه کوه
دردهایم را بده، درمان بسازم بعد از این
ابرهایم را ببر تا رودها راهی شوند
جاریام کن در جهان جریان بسازم بعد از این
من نیاشفتم؛ برآشفتم !... غزل مرداب شد
موج برپا کن که من طوفان بسازم بعد از این
شد زمستان، برف آمد، یخ زدند آوازها
آفتابی باش تابستان بسازم بعد از این
ای پری - شادی! پریشانی نمیخواهم؛ برقص
تا که قصر دیو را ویران بسازم بعد از این
تا نباشد چاره ام تنها به غمها باختن
یا که هر لبخند را پنهان بسازم بعد از این
یا ببندم پای شعرم را به زنجیر عطش
یا که از هر واژهای زندان بسازم بعد از این
چاه... یوسف، چاله... یوسف، چاله چاله، چاه چاه
«دائما یکسان»... مگر «دوران»* بسازم بعد از این
جمع جبری، جبر جمعی: منتهای من-تو ها
یاریام کن تا کمی امکان بسازم بعد از این
مینویسم از سر خط، نقطهها را دور کن!
تا که آغازی پس از پایان بسازم بعد از این...
*دائما یکسان نماند حال دوران غم مخور...(حافظ)