دیگر چه باقی مانده است؟!
دانههای کوچک تو یا گور شاهپرکها...
گویی خون، نعل و یال را پوشانده بود
پیش از آنکه گودال دیگری باشد و نیهای مورب
تجلی صدام بدمد در تو
لب بر من بگذاری و آوازهای محلی مانند مرثیهای نواخته شود
مرگ، با غلتیدن دانههای کوچکم برد...
شفق شکافته میشود و اشتیاق دهان خوشبوی خلیفه همچون درد عصر میپیچد
محو میشود نوزاد با بویِ انار در بتههای آهن!
شرحه
ماه را میزند به قلاب و میاندازد
روز بعد، بینیام را میبرد میرود
جلو میآید انگشتم را میکند، میرود
جلو میآید زبانم میزند میرود
شرحهشرحه میرویم
میوهای که گم شده باشد بر اندام خلیفه منم
بر شط رود، گویش پرنده باشم در مقابله با مصائب خود که
نشسته است بر لبهی ماه و حنجرهی تبعیدیاش را صاف می کند...
ـ خالو سهرابکشون شده خالو
آو که بالا بیاد
ماه که پایین بره
ایی جنازهها مث آلاله رشد مکنن
چرا نمیفهمی چرا ؟!
توطئه بود بوییدن گل، مردگان برآشوباند و سرودخوان در رود
داخل شوند و بامداد روان...
مرگ پیش از طلوع یا بعد از غروب، دوباره باز میگردد
بی آنکه نامی داشته باشی خوانده شوی
من، این سرود را از برم...
تیغ را میکشد
گل شکفته بود در نیزار
بدن لاغرش را برداشت پنهانش کرد در سینهبند
روز بعد
سینهاش را پنهان کرد
جلو آمد، چیزی با خلیفه گفت
جلو آمد، ماهی هنوز قلب تپندهای داشت...
صدایی در دشت میآید، آزرده و گم میپیچد
به حقیقت سایهها به روشنایی سکوت میدمد، میرود...
تو اما
میعاد زبان رنده شدهام باش
برخیز میان آنان که مردهاند
خطبه را بخوان!