بر آستان آسیمهها چه میتوانم کرد؟
وقتی عادت، برف ساکتیست
که آرامآرام بر اثاث خانه مینشیند
و تماسها، داستان مصیبتها و هیاهوی مشیّتهاست
بیاض کلام توست، که فراموش کردهام
وقتی اشارههای مشئوم
حفرهی حریص خاک را نشان میدهند
پاروزنان میان کتابها و سیگارها
بیاض کلام توست که روشنم میکند
و چون رؤیای آدمی
به خرچنگها و عتابهای خاکستری ختم میشود
بیاض کلامت
مرا از یأس، به مستی آسیمه میرساند
و انگشتهام
رو به آفتاب آفاقت
جوانه میزند