خواب تمام نمیشود
باید به بیداری پنجرهها رجوع کنم
از چشم ماه
بیفتم به بیپناهی کلاغها در باران
و صفحهی خیس رؤیای شبم را
روی تن تب بیندازم
دراز بکش
به موازات سایهای رستگار
از خاطراتم
خوابی را بیرون بکشم که تمام نمیشود
و تمام بشوم
در ریشههای یک درخت
که جهان
چیزی فراتر از ریشههای یک درخت گردو نیست
با سایهای رستگار
و شاخههایی که از خوابهای من میگذرد.