به آسایشگاه روانی فکر میکنی
به اینکه
همیشه نگاه میکنی و میبینی که چیزی نیست
چیزی گمشده است
همیشه چیزی در غایت تصویر تو انتظار میکشد برای جهیدن
برای بیرون آمدن از جیوه
ساعت چهار بعدازظهر:
(از خواب بلند میشود
در یخچال را باز میکند
پنیر میخورد)
-به آسایشگاه روانی فکر میکنم.
به آن تخت
به آن که پنجره هر صبح دستهایی را
به سمت سطح سفیدی دراز خواهد کرد.
به احتمالات
به تأملات لحظهای
و
تصمیمهای تکانشی
-درِ یخچال را که ببندی دنیات تاریکتر از قبل میشود
پنیرت را که بخوری زیباتر
حالا از فاصلهی یخچال تا اتاق
از فاصلهی من تا آینه قاب عکسهایی میبینی
فاصلههایی را نمیبینی که هستند
به دیروز که در پارک بهت گفتند: تو خیلی کبودتر از صلحی
فاصلهها را پر میکنی و میگذری از عکس
در دهانهی در
به آسایشگاه روانی فکر میکنی
به آن اتاق مشترک به آن فکرهای مشترک.
به حرکات موزون دستهجمعی و ورزش صبحگاهی
به مورفین، درست در ساعت پنج عصر
به انتظار برای به پایان رسیدن جهان در بالکنی سفید
بگذریم
تحمیل میکنی خودت را به تاریکی
تحمیل میکنی خودت را به تخت
و فکر میکنی که خواب هم بشارتیست به جاری شدن شبانه اشک از چشم و منافذ پوست
به سیالیتِ به مایعات پیوستن
به بیداری که کثافت است و لجن.