حرفهی من همانطور که همیشه به آن اشاره کردهام، شاعری است و شاعربودن در این کشور و در این زبان فخری است. از انتشار اولین مجموعهشعر در دیماه ۱۳۴۴ بیش از نیمقرن گذشته و هنوز هم به نوشتن شعر مشغولم. باور دارم یک شاعر واقعی نمیتواند شعر نگوید، انرژی محبوس درونی او را به سرودن وامیدارد حتا اگر نخواهد. آفرینش امری ارادی نیست، درایت ناگزیر یا بهتعبیری روایت یادآورانه است، البته برای کسی که چیزی برای یادآوردن شگفتیها داشته باشد.
انگیزههای سرایش بسیارند؛ از عواطف و تخیلات شخصی گرفته تا مسائل اجتماعی و تاریخی، واکنش بشر نسبت به طبیعت و هستی در عشق و مرگ و اندوه و شادی. اما در اصل، شعر، اقتضای زبان هر قوم است برای شکوفایی و به اوجرسیدن. از نظر ساختاری، زبان در شعر، نیاز دارد تا به بالاترین حد گویایی و کشف و کمالش برسد. زبان اما فقط آن چیزی نیست که روزانه بهکار گفتوشنود میآید، زبان علاوه بر جریان در کوچه و خانه، در فرهنگنامهها هم نفس میکشد و در میراث ادبی هر کشور و منطقهای، همنفس با زبانهای دیگری که با نقل کلمات یا واگردانها در زبان ما تأثیر نهاده است. مجموعهای از توانایی اندیشه و تخیل بیانشدهی مردم یک جغرافیای فرهنگی است که در طول تاریخ خود را بهتمامی در ساحتهای گوناگون نشان میدهد.
وظیفهی شاعران غنیکردن زبان و تکامل آن است
واقعیت کمتر شنودهشده این است که زبان، پیدایی شعر را ضروری میکند نه شاعر. شاعر در این میان واسطهی زبان است و برانگیخته از فضای زبان یک فرهنگ و یک ملت. زبان، درون مرزها متعین میشود، خلاف موسیقی که زبانی جهانی است و فراتر از مرزها. شاید همان کلام گمشدهی بشر باشد و بیان مشترک ساکنان سیاره از جهان درون و برون؛ باری زبان شکلگرفته در اقوام و فرهنگها، برای نمایانکردن ساحتها و ژرفاهایش، جهت تجلی برترین ظرفیت همهسویهاش، نیاز به پدیدآمدن کسانی دارد که آن را با مهارت کامل درنهایت ایجاز شکلی و مفهومی، در هوای وسیع تخیل و تفکر و عواطف آدمیان در تصاویر و مفاهیم شگفتیآور، آشکار کنند. شاعر، آن سخنسنج و زبانآوری است که نیاز ضروری زبان برای گسترش و عمقیابی را درک میکند و با کشف لایههای گوناگون واژگان و معانی برای بیان و تصویر هرچه در این قلمرو پدیدآمدنی است، به موجودیت زبان قوام و دوام میبخشد. برترین تجلی ذات زبان در شعر ممکن میشود. از اینرو شعر قلهای است که زبان در روند پالایش والایش ساختاریاش، خود را بدان رفعت میکشاند. (اهتمام یگانهی فردوسی و شکسپیر را در ارتباط با زبان ملی خود بهیاد آوریم. این هردو که پروردهی زبان خودند، هم آن راغنا بخشیدهاند، هم ملت و فرهنگش را بهتر شناساندهاند). زبان محصور در مرزهای فرهنگ خاص حالا در جامهی شعر و نثر میتواند از حصار قومیت و فرهنگ فراتر رود. فراموش نکنیم که خرد پویا و احساسات انسانی مندرج در زبان و بیان شعر و رمان است که بالهای پرواز فراز مرزهاست. ذات زندهی زبان، شاعر را به تکاپو وامیدارد و شاعر میپندارد که خود بدان کار همت گماشته. زبان نیازمند آن است که در شعر شاعران تازه و گسترده و عمیق و کامل شود؛ البته اصحاب رمان و جستار هم به سرشاری و توانایی فراگستر زبان کمک میکنند اما زبان در شعر به پرواز درمیآید و از مرزهای معقول و ممکن فراتر میپرد، خاصه در ایران که معیار کاربرد کامل زبان فارسی، شعر است و فرهنگنویسان اجرای درست و گونهگون واژگان را در کارکرد دقیق و صحیحش در شعر میدانند و برای نشاندادن تطور تاریخی لغت و معانی آشکار و پنهان آن، از ابیات شعری مثال میآورند.
زبان، آفرینندهی شعر است
شعر در زبان اتفاق میافتد و اما شعر زبان را در بالاترین حد بیانی خود قرار میدهد. باید برای رد برداشتی غلط، زودتر بگویم مقصودم از زبان آفرینندهی شعر چیست. چون گروهی از این عبارت که شعر در زبان اتفاق میافتد در این وهم افتادهاند که شعر همان بازی با زبان است و زبان بازی. پس با کجوکولهکردن زبان و درهمریزی نحو آن و برهمزدن اسلوب واژگان –به خیال خودشان– به حیرتانگیزی در شعر و خاصکردن شیوهی بیانی خود امید بستهاند، مقصودم اینگونه تجربههای تفننی برخاسته از زبان میدانی نیست زیرا حضور زبان چیزی فراتر از عمر یک فرد، یک نسل، یک دوره است؛ این غول از چنین قلقلکهای چوپانی، اصلاً ککش هم نمیگزد. اگر شاعر واقعی با زبان بازی میکند، بازی مسلط آگاهانه با ظرفیتهای پنهان آن زبان است. هر واژه پوستهها و لایههایی دارد، با یک لایهی پوستش حوائج روزانه را در محاورات و گویش مردم رفع میکند. همین واژههای کاربردی در گفتوگوی روزانه، وقتی در مثلها و متل و افسانه و ترانه متبلور میشود، پوششهای ظریفتری به تن میکند. واژگان در سناریو، نمایشنامه، داستان کوتاه، رمان، مقاله، جستار و گزارش، هربار لایههای دیگری از لفظ و معنا را بهنمایش میگذارد. شاعر در برخورد با واژه به لایههای شناخته و ابعاد پیشبینی شده، توجه ندارد؛ این جراحِ جان، با ژرفنگری و شناسایی غیاب کلمات و اسمها، با مهارتی عاشقانه، پوست و گوشت واقعیت و حقایق را عمیقتر میشکافد؛ به خون و جان واژه نظر دارد، آن گنجی را که زبان از چشم تاریخ خود پنهان کرده، آشکار میکند و بر آفتاب میافکند.
شعر، روح اکنون است که به احضار کل زمان تواناست
کلمات در ذهن شاعر، حد اعلای توان بیانگرش را میجوید و مییابد؛ در یک واژه، در ترکیب واژهها باهم، چه در بیان سطر یا در برهم کنشگری اندامهای این موجود زنده، که یک شعر را میآفریند. چگونه از واژه به عمق میرویم؟ با شناخت تطور تاریخی آن، دریافت ساحتهای آیینی، اساطیری، تاریخنگرانه، خردورزانه یا خیالانگیزانهی آن واژه. «او ز یک ذره ببیند آفتاب» در کارگاه تخیل و تأمل شاعر، به هنگام ژرفایابی یک واژه، از «کاه» به دانهی گندم میرسی از دانه به روند رویش و بالش و فرسایش توجه میکنی، دانهی گندم تو را به اسطورهی بیرونراندن از بهشت میکشاند. حضور کاه و گندم در خرمن، ذهن را به نبودن احتمالی نان و قحطیهای مهلک زنهار میدهد، از کاه اینطوری به کوه میرسی، شباهت کاه بر باد داده را با عمر بربادرفته بهیاد میآوری و نسبت کاه وکهکشان و کاهگلکشیدن روی آفتاب را در نظرمیآوری. این کاه نیست که در دست باد است ذهن تو نیز با کاه در بادهای وحشت و دلهرههای مرسوم زمانه زیروبالا شده و بازیچهِی اقتدارهای موهوم _کاه انبارها وگاهنبارها_ میشود. واژهی سبکسار و سادهی کاه، در اقلیم فرزانگی و تاریخ و افسانه و میراث بشری گذر میکند تا ظرفیت گوناگون یک واژه را در زبان از گذشته به اکنون آفرینشکار بیاورد، بازی تغییردهندهی شوخچشمانه را از گذشته آورده و در اکنون ثبت کند و این ثبتشده، بیآنکه شاعر بدان آگاه باشد، ضرورت ذاتی زبان برای گسترش و عمقیابی و غناست که فرهنگ فردا بدان تحول محتاج بوده است. شاعر با استغراق در دنیای واژهها و معانی و استعارهها، در ایدهها و تصاویر متکثر غوطه میخورد، درگیر آفرینش زیباتر ناشناختهی پیشرو که شعری تازه و بدیع خواهد بود. کلمات زبان قوم، از آینده او را میخواند، به او نیرو میدهد و از او نیرو میگیرد تا تداوم زبان در بهترین و بالاترین توان بیانیاش میسر شود. تو را در آینده/گذشته، پرواز میداد، تا در کشف ناشناختههای تفکر و خیال رفتگان و ناآمدگان سهمی در خور داشته باشی. اما شعر، روح اکنون است که به احضار کل زمان تواناست.
تنها شاعران هم نیستند بلکه رمان و رسانههای مکتوب و شفاهی دیگر هم اینطور در خدمت زبانند و بهطورکلی مردم در گفتوگوی روزمره هم اینطورند.
صاحب زبان، آفریننده و تکامل بخشندهی آن، خود مردمند. در دریای زبان مردم، شاعران و نویسندگان جزایر کوچکی هستند که هریک در حد ظرفیت، از آن بحر گنج و گسترهای نمایان میکنند. پیداست که روزنامه و رادیو/تلویزیون و رماننویسان و پژوهشگران، هر یک در حوزهی کار خود به گسترش و گنجایی زبان یاری میرسانند، مردم در گفتوگوهای روزانه دائم زبان را تغییر میدهند؛ کسی که از حدود قدرت مردم در تکامل زبان غافل باشد وقتی که پس از چندسال به کشورش برگردد خیلی از اشارات و کنایات، حتا صراحتهای زبانی معمول بین مردم را خوب نخواهد فهمید. از همینرو شاعرانی که در کشور خود و حوزهی فرهنگیشان ساکن نیستند، پس از مدتی با قاب و قالبهای از پیش شناختهی زبان یعنی میراث زبانی کار میکنند و از روشنای تغییرات روزانهی زبان توسط مردم محروم میمانند. هنرآفرینان، در درازای عمر توسط جامعهی زبانی و آفرینندگان واقعی یعنی مردم تصحیح میشوند، ذهنشان ویراسته میشود، بختی شایان، که ساکنان یک جغرافیا از تاریخ زبانشان بهرهور میشوند.
مخاطب اصلی شعر، در فرهنگ ماست
پیش از این مرسوم بود که شاعرانی برای حفظ و اشاعهی مشتری، میگفتند ما برای مردم شعر میگوییم. پیداست که مردم بهمعنای آماری، مشتری شعر نیستند، اندکشماری از آنان مخاطبان شعرند. تا پیش از انتشار مطبوعات گروهی اندکشمار، صد یا دویست نفری اهل ذوق به شعر دسترسی داشتند و آن را میخواندند خواه بپسندند یا نه. بعد از گسترش رسانهها، چندهزار نفری علاقهمند به شعر از جمع میلیونها بیعلاقه به آن، خود را با خواندن شعر از نظر ذوقی ممتاز تصور میکردند. گروه دیگری هم در محفل یا در عزلت میگفتند ما برای دلمان شعر میگوییم. اینها غالباً در شعرهاشان شاکی بودند. کجاست اهلدلی تا فهم کند چه میگوییم و چه میکشیم. البته بودند کسانی که میدانستند آنها چه میکشند اگرچه نمیدانستند آنها چه میگویند. خلاف رأی قابوسنامه باور داشتم شعر از بهر خویش گویند نه برای دیگران. در خلوتت، بهعنوان یک شاعر خطاب به نهایت ظرفیت ذهنیات شعر خود را میآفرینی، این نهایت ظرفیت ذهنیات، محصول میراث شعری کشورت و جهان است و حد اعلای به کاربستن هوش و دانش و تجربه و قدرت شهودیات برای درک هستی و قضایای درون تو و برون عالم. مخاطب اولیهات حد اعلای ذهن آموخته و پروردهی توست، میکوشی اثر خود را در بالاترین تقلای ذهنی بسازی، از نظر حس و تصویر و ادبیت و شعریت و ترکیب موسیقایی و همخوانی اجزا و ترکیب آن؛ حتماً کسانی چون تو، بسیارانی بهتر از تو در جامعه هستند که با دنیای ذهنی تو همخوان و همسو باشند. اینها مخاطبان احتمالی شعر و قصهیِ تو خواهند بود. اینروزها بدین باور رسیدهام که مخاطب اصلی کلام من و تو، خود شعر، در فرهنگ توست و بعد شعر جهانی. شعر فارسی سههزار سال سابقه (گاتها) و بیش از هزارسال تاریخ مکتوب و قابل مراجعه دارد. شعری که امروز تو میگویی _اگر شعر باشد_ یک برگ تازه خواهد بود کنار هزارانهزار برگ روییده بر شاخههای درختی عظیم که ادبیات شفاهی و مکتوب فرهنگ ایرانشهر و زبان فارسی است. شعر فراگستر فارسی در حافظهی تاریخی یک جغرافیای بیمرز فرهنگی، حضوری زنده و متلاطم دارد، عینیت فکری تاریخی است که زنده است و در ما نفس میزند، با عوالم رنگارنگ شعری در سپهر ذوق اقوام فارسیزبان. آنچه تو سرودهای بلافاصله در قیاس با این میراث انسانی شگرف و شگفتیزا، ارزیابی میشود. گذشته از غربالشدن با میراث زبان فارسی، گنجینهی جهانی فرهنگ یکبار دیگر تو را سرند میکند. در روزگار کنونی ما در محضر جهانیان زندگی میکنیم و کار و گفتارمان خطیر و پرخطر است. سرودههای شعری من و تو در محضر ذوق جهانی خوانده و ارزیابی میشود، همانطور که شعر مولوی و بودلر و الیوت و تاگور. البته فقط شعر نیست، پنبهی وجود ما با تمامی حجم بیرونی و درونیاش زیر کمان پنبهزن فضای مجازی و ارتباطات صدسویهی جهانی است.
آفرینش ادبی محصول پرهیز از پراکندگی یادها
و دوری از تفرقهی خیال
برای رسیدن به هنگام و دمدمهای خلق اثر، بریدن از هیاهوی روزمره و تفرقهِی ذهنی لازم است که با خلوتگزینی بهدست میآید، خلوت بیشتر جنبهی مکانی دارد، گاهی هم زمانی است، چون دل شب. عدهای میتوانند در قلب هیاهو و ازدحام، کار کنند که خوشبهحالشان. مهمتر از خلوتگزینی، مرحلهی «نفی خواطر» است که نویسندگان و شاعران، بهضرورت در آفرینشگری مراعات میکنند. و خاطر: آنچه به قلب خطور میکند از اندیشههای پراکندهی مهاجم و یادهای مزاحم. مقصود از نفی خواطر، پرهیز از پراکندگی یادها و دوری از تفرقهی خیال است، جهت تمرکز برآنچه تو را به آفرینش خود دعوت کرده. استادان شعر پرهیز دادهاند از تفرقهی ذهنی. حافظ میگوید «خاطر به دست تفرقه دادن نه زیرکی است» یا «ز فکر تفرقه بازآی تا شوی مجموع!» به هنگام خلق، جمعیت خاطر و تمرکز لازم میآید با زدودن هرچه از ذهن، جز آنچه باید بگویی (چیزی مثل کارکرد ذن در مراقبه)، سپس استغراق در فضای شعری، رهاکردن خود به رؤیا، و به تصور و تصویرهای بیواسطهی ذهن، تداعیهای لفظ و معنا و استعارات و رموز و نمادها، گشودن نقبی از خودآگاه به نیاگاه با حرکت از شناختهها بهسوی ناشناخته، از عادت بهسوی خرق عادت، از منطق مصلحت بین عافیتنگر به سازوکار رؤیاهای فارغ از سود و زیان و سیر در عوالم بیکران بهمنظور یکیشدن با ذات هستیانه، منحصرشدن به کار اصلی که آفرینشگری است؛ نویساشدن توسط ذهن کنشگر با نا به خود گفتن و نوشتن، در جهان شناورگشتن تا جهان در تو شناور شود، در آخر زلالکردن آن سیلابه پس از پایان کار بیخویشانه و اینکه در تمامی عمر سعی در بیرون نیامدن داشته باشی از حجم و فضای حرفه، از سطح و عمقش، اگرچه همهکس و هرچیز علیه تو باشد.
شعر با کلمه آغاز میشود
بدین باور رسیدهام که خلق شعر با خلق کلمه آغاز میشود، اگرچه خلق کلمه فقط شعر را نمیسازد. شاعر برای بیان حس و تصور انگیختهشده در ذهنش، به زبان نگاه میکند، کلمهای را میجوید که تصویرگر آن حس و تصور شکلناپذیر باشد. یافتن، تعبیری درست و رسا نیست، بلکه بهتراست بگویم: او کلمهای را که برای حس خود مناسب میبیند دوباره خلق میکند. یکبار این کلمه در زبان خلقشده با معانی عام. شاعر برای مفهومی خاص که هدف حس اوست، واژه را با کاربردی شگرف و خلاق، از آن خویش میکند. خلق مدام شروع میشود یکبار با آفرینش واژه و برگزیدن خاص آن واژه برای بیان حس ناشناخته (که با انتخاب دقیق کلمه، حس مبهم به میدان شناخت درمیآید). خلاقیت بعدی در ترکیب آن کلمه با کلمهی دیگر یا کلمات شکل میگیرد (در کاربرد استعارات و تشبیهات و فنون شعری). مرحلهی سوم خلق دائم، نقش انداموار کلمه را در شد-آمد کل شعر متجلی میکند (نقش پویای واژه در مجموع معماری و موسیقی شعر که شامل وضعیت مستقل، ترکیب با کلمات دیگر، با کل فضای شعر و حجم آن، سازوکاری پر رفتوآمد دارد).
در شعر«سیولیشه» نیما به سوسک سیاهی که به هوای روشنایی اتاق شاعر جذب آن شده است و تیتیک، تیتیک نک میزند روی شیشه، مشفقانه میگوید در اتاق من جایی برای تو نیست و گول این روشنایی را که پیش از این فریبت داده مخور! انگار در این تصویر، خود را میبیند که در تنگنای نیمهشب روزگار پیر، چون جهانی تعبزده، جانور کوچک افسونشدهای را میماند که در گمان آسایش نور آن سوی شیشه (دنیای فردای بهتر؟) سر از پا نمیشناسد. این حس متناقض که تو آگاهی و باز دل به فریب میدهی، یکی از ساحتهای شعر است. ساحت دیگر یاوگی تجربیات انسانی است که چون غریزهی جانوری دیدی کور دارد. شعر را واژهی تیتیک مکرر آغاز میکند که اسمی طبیعت آواست. تیتیک، صوت تیکتاک ساعت را تداعی میکند و با این شباهت پنهان، لایهی دوم شعر سرگشتگی راوی را در زمان پرتنشی پیش میبرد که به سودای فردای روشن عمرش در شب گذشته است. واژهی تیتیک در گویش مازنی رایج بوده، اما بههنگام سرایش، شاعر آن را در مجموعهای جدید از نو خلق کرده که در این مجموعه صوت تیتیک، تیتیک، بافتهشده با صدای دریای نزدیک و ضرباهنگ روشنای اتاق در ظلمت نیمهشب پیرامون. سماجت صوتی پسزمینهای میشود تا آزمودههای فریبناک و تنش جهان پرتعب تکرار شود. با تیکوتاکش روزگار خفتهی پیر، بیداری آگاه را، در تنگنای آزمودهها غلتان، به پشیمانی میکشاند. با انتخاب لفظ تیتیک که آفرینشگرانه و در سازوکاری برهمکنشگر با سطرها، پارهها و کل شعر است، معماری شعر آغاز میشود و با آن پایان مییابد. کران ساحل میآید و دریا را هم بهخاطرمیآورد، درگیری ظلمت و روشنی، ماجرا را به اسطوره میبرد. سوسک سیاه از قلب ظلمت بهسوی نور و اتاق شستهرفته، آمده و در پی آشتیجویی است و این جز فریبی نمیتواند باشد. گزینش یک لفظ، شعر را بهحرکت درمیآورد.
نسبت شعر با خردورزی و حکمت
بازخوانی رسالهی «تجدد امثال و حرکت جوهری» استاد جلالالدین همایی، برهان کامل و روشنی بر این فرضیه است که شعر فارسی میتواند قرنها فلسفه و تفکر را به زیباترین و خلاصهترین شکل بیان کند. در این رساله آمده که: «تجدد امثال در اصطلاح عرفا به این معنی است که وجود و حیات انسانی، همچنین سایر موجودات امکانی پیوسته و آن به آن در تغییر و تبدل و تازه به تازهشدن است» و نظریهی نوشدن آنبهآن، هستی مادی و معنوی، بین عرفا و فلاسفه و متکلمین و فقها همواره مورد بحث بوده بعضی کسان قسمتی از آن را باور داشته و بخشی را انکار کردهاند، استاد همایی علت اساسی اختلافات را در عبارتی خلاصه میکند که «فیلسوف اول استدلال میکند و بعد معتقد میشود، اما متکلم پیش از آنکه دلیل عقلی بیاورد مؤدای دلیل را از روی مذهب اختیار کرده است؛ یعنی ابتدا اعتقاد میکند سپس دلیل میآورد.» نظریهی موجود و معدومشدن پیاپی خلقت و نوبهنو شدن جهان هستی اعم از جوهروعرض از زمان نظام بصری متکلم معروف سدهی دوم هجری شروع شده و تا زمان ملاصدرا و حرکت جوهری او پاییده؛ بعد از آن در ملاهادی سبزواری و شاگردان این مکتب تا قرن اخیر، یعنی بیش از ده قرن ادامه داشته است. مولانا در مثنوی روح مطلب را در دو بیت آورده است:
هرنفس نو میشود دنیا و ما / بیخبر از نوشدن اندر بقا
عمر همچون جوی نونو میرسد / مستمری مینماید در جسد
شیخ محمود شبستری در «گلشن راز» این مشکل لاینحل را با اصطلاحات خاص مبحث، در خلاصهترین شکل بیان کرده:
جهان کل است و در هر طرفهالعین / عدم گردد و لایبقی زمانین
دگرباره شود پیدا جهانی / به هر لحظه زمین و آسمانی
باید دید مولوی فقط خواسته یک نکتهی مهم فلسفی را خلاصه و تکرار کند یا این اندیشهورزی و خردسنجی دراو به عوالم دیگری راه داده است. بیشکی او از اشراف بر وجود و عدم پیاپی در هر لحظه، به دریافت کلیتر تلاطم حرکت در اندامهای کلی و جزئی هستی عالم رسیده و در پی آن متوجهشده اجتماع نقیضین و اتحاد اضداد گرچه منطقی نیست اما از نظر شهودی ممکن تواند بود؛ چنان که با هر نفسزدنی زندگی به منطقهی مرگ میجهد و مرگ به زندگانی پرتاب میشود. یکیشدن جهانهای متعارض و ضدهم مثل درهمآمیزی عدم و وجود، که برای عقلانیت او مطرحشده راه به شعرهای شگرف میگشاید. او به بیان شگفت و یگانهاش در غزل «مرده بدم، زنده شدم، گریه بدم ،خنده شدم» میرسد، یا ذهن را پرواز میدهد تا بگوید:
ما را سفری فتاد بی ما / آنجا دل ما گشاد بی ما
آن مه که ز ما نهان همی شد / رخ بر رخ ما نهاد بی ما
بی ما شدهایم شاد، گوییم / ای ما که همیشه باد بی ما
و دهها نمونهی دقیقتر که بدون توجه به اشارات حکمی، درک درست آن شعرهای والا میسر نیست. هرچند شاعر بدین مقولات عقلی در برابر انگیختار عاطفی عشق، چندان اهمیتی نمیدهد:
گردن بزن اندیشه را، ما از کجا
او از کجا گمان نرود که این ماجرای نوبهنو شدن عالم، وابستهی ادبیات و حکمت عربی است، نمونهی پیشینی او را به بهترین وجهی در آموزههای مزدایی میبینیم. جایی که اشاره میشود «نظم کیهان که اندیشه و مخلوق اهورمزداست با نیایش آغازین او در جهان مینوی بر جهان استومند (مادی) اعمال شد و به کمک نیایشهای این دنیا مدام نو میشود.» (تاریخ ایران/ پژوهش آکسفورد/ مقالهی جامعهی اوستایی/ پرودس اکتورشروو)
لحظهی آفرینش به مدار موسیقی پرتاب میشویم
من شعر را زادهی تأملی در کار انسان و جهان میدانم، اما توشهی دانش و خرد و اطلاعات را بههنگام سرایش شعر بیرون در میگذارند، زیرا درون خانه پر از چنگ و چغانهی مستانگی و شیدایی است، خیالات عاشقانهی خردگریز است که هوای این طربخانه را معطر میکند. فرزانگی و تأملات اندیشهورزانه، در لایههای ناپیدای شعر، معماری درونی شعر را استحکام میبخشد اما در نمای ظاهری شعر ناساز و بیاندام جلوه خواهدکرد. تو باید راز عالم را بدانی و جانآگاه باشی، درعینحال دانستههای خود را ببازی در برابر شور ناشناختهی حیاتی شعر. اینجا موسیقی تو را پرواز میدهد، نهفقط موسیقی وزن شعر، بلکه نغمات تازه به گوش آمده از واژهها، ملودی ترکیبهای لفظی و معنایی، از نواها و آهنگهای سطری که رقصان میآید و در سطر دیگر پیچان میشود در کار زایش و بالندگی و فراروندگی. بیهوده و اتفاقی شاعر از طربخانهی افلاک سخن نگفته و شاعر دیگر از اینکه در مقام سرودن، ذات شادمانگی شده است: «من طربم». او مست و بیخویش در موسیقی آواها و نواها حرکت میکرده و خود را طرب محض میدیده در آناتی از این سپهر فراتر رفته و گفته «طرب منم» که به تن و جان حسکرده جهان طربناکی جز من نیست؛ لحظهی آفرینش شعری ما به مدار موسیقی پرتاب میشویم و موسیقای واژهها و تصاویر و خیالات عجب، با گذر از ذهن، کودک شعری میزاید روان به راه صدسالگان.