خسته از دردهای کهنهشده
شهرمان درد تازه میزایید
جای مردن نبود اما شهر
کودکِ بیاجازه میزایید
دردها ریشریشمان کردند
جیبهامان لبالب از اندوه
راهها در ادامه میمردند
پیشِرومان جنون و جادهی کوه
دردهایی که میکشیم از خویش
دردها را به کوه باید گفت
دردهایی که میکشیم از هم
دردها را به کوه باید گفت
در تنت خون گرم زاگرسست
بر تنت آتشِ نگهبانها
دَمِ «تَشباد»های تو دارند
سوزی از شروههای چوپانها
کوهزادان و کوهیارانت
نامشان جاودانه شد با تو
جامهیِ لالههای خونینت
پرچمی فاتحانه شد با تو
گاوبستِ شکوه و تنهایی
گوش کن ای بزرگ پابرجا
در تو پژواک دردنامهی من
جاودان میشود به دورانها
تا کی از عشقهای کاشتهمان
خوشهیِ درد را درو بکنیم؟
یا که با قولِ ابرِ در گذری
آرزوهای کهنه، نو بکنیم؟
دلِ بشقابمان همیشه پر از
پلوِ دودگندِ تقدیر است
گرمسیری تمام دلسیریم
پهنهیِ آسمان نمکگیر است
جادههامان همیشه چشمبهراه
نخلهایی که صبر مینوشند
لبِ چاکِ کَهورهای پریش
از دلِ خاک جبر مینوشند
کودکیهایمان چگونه گذشت؟
سرِ انگشت و خارهای کُنار...
چار فصل ِ دلم زمستان است
خسته از انتظارِ دیمِ بهار
گُرده یِ واژههام زخمی شد
خونِدل کولهبار سنگینیست
اینکه دیریست کولبَر شده است
شاعرِ بیگناه غمگینیست