علیرضا فراهانی، شاعر‌زاده‌ی 1361، در هفدهم فروردین امسال، تَن جوانِ همواره دردمندش را برداشت و از میان ما رفت؛ قلبش ایستاده گویا در این روزها که خبر پشت خبر می‌رسد از ایستادن و ایستاندن قلب شاعران به اشکال غریب و گوناگون و دریغا که انگار، دیگر شاعران را چاره‌ای نیست جز تماشا. همه‌ی آنان که علیرضا را دیده‌اند می‌دانند که کلمه به‌دشواری بر زبانش جاری می‌شد و رنج خواندن اشعارش برایش چنان بود که هنگام خواندن، کلمه‌ها و جمله‌ها را مُثله می‌کرد و با این‌همه، ندیدم هرگز تَن بدهد به این‌‌که دیگری شعرش را بخواند. از قضا، شعف زیستن با کلمات را هم می‌شد در همین واژگان بُریده‌بُریده دید که چه‌بسا، زبانش را هم می‌بُرید. شاید به‌اقتضای همین دشواری خواندن، بیش‌تر اشعار علیرضا فراهانی، در پنج مجموعه‌شعر به‌‌جای‌مانده از او، شعر کوتاه است. با نگاهی به مجموعه‌ها می‌توان به‌وضوح دریافت شعر علیرضا فراهانی بیش‌تر ادامه‌ی سنت شعری ساده‌نویسی است که از اواخر دهه‌ی ۷۰ باب شد. مسئله‌ی ساده‌نویسی نه‌تنها داشتن زبانی ساده و دور از پیچیده‌گویی است، حیطه‌ی معنا، فرم و کلیت جهانِ شاعرانه‌ی خلق‌شده را هم در بر می‌گیرد. در واقع، همه‌ی شعر همان لایه‌ی شفافی است که در برابرِ دیدگان مخاطب گذاشته شده است. به بیانی شعرهای علیرضا فراهانی، از عشق بگوید یا سیاست فرقی نمی‌کند، همه متعلق به همین جهان نمایان است. شاید این جمله درباره‌ی ساده‌نویسان نیز صادق باشد که «ما گل سرخ را به‌واسطه‌ی زیبایی‌اش می‌ستاییم، نه از آن‌ رو که نماد پاکی‌ای اسرارآمیز است».

علیرضا فراهانی، در همین سبکِ نگارش، اما به‌مرور کوشید تا جهانش را گسترش دهد و زبانش را پخته‌تر و روان‌تر کند. نگاهی به سیر مجموعه‌اشعارش کم‌وبیش بر این گفته صحه می‌گذارد. در آغاز مجموعه‌ی با کفش‌های طبی تنها می‌توان واژه‌ها را جلو برد (1389)، گرچه یک‌ سال پس از رخداد سیاسی‌ای بزرگ و تاریخی به‌ چاپ رسیده است، رد چندانی از این تاریخ پُرادبار به ‌چشم نمی‌خورد و به ‌نظر شاعر بیش از هر چیز در جهان خصوصی‌اش پیچیده شده و در معدودی از اشعار این مجموعه میان امر خصوصی و عمومی رشته‌ای باریک کشیده؛ اما در چند شعر آخر واژه‌های «خیابان»، «جامعه»، «شهر» و «مردم» طنینی دیگر دارد و پیوندش با شور خیابان انکارناشدنی است: «چشم‌ها را باز کردیم/ سوسوی نور/ پشت پنجره/ خبر از صبح داشت./ صورت‌ها را آب زدیم/ خواب پرید./ باد/ ما را به کوچه آورد./ خیابان ترسیده خندید/ ما خندیدیم به باران که بچگانه/ خیسمان می‌کرد/ از باران/ همگی سبز شدیم کنار هم...» در پایان همین شعر اما آن ناامیدی تاریخی شاعران ایرانی از مشروطه تا امروز، آن «بن‌بست» بروز می‌کند که هر چه به دیوارهای آن کوفتند راهی گشوده نشد: «...خواب که بودیم/ بن‌بست‌ها/ تابلوهای راهنما را/ به‌سمت خود چرخانده بودند./ پرندگان/ میدان بزرگ شهر را/ با خود برده بودند/ تا در جایی دیگر/ دورش آواز بخوانند./ تصمیم گرفتیم برگردیم/ اما پشتِ‌سر/ تمام خیابان‌ها فرو ریخته بودند.» اما در میان آن بخش از اشعار این مجموعه، که بیانگر جهان خصوصی شاعرند، این شعر به‌تمامی واقعیت تنهایی شاعر را از کودکی تا آن زمان ترسیم می‌کند که قلم توان بیان درد داشته است: «کودکی‌هایی که نداشتم،/ هنوز/ روی تخت‌های بی‌حوصله،/ در حال تشنج است./ می‌خواهم برگردم/ به پنج‌سالگی پاهام/ در حیاط تابستان/ کمی جلوترِ توپ پلاستیکی/ بدوم.../ با کفش‌های طبی/ اما تنها می‌توان قدم‌به‌قدم/ واژه‌ها را جلو برد./ زمین‌خوردن‌هایم را/ که بتکانم،/ جزغاله‌های مادرم بیرون می‌ریزند!/ کاش،/ دست‌هایی می‌توانست/ چهره‌اش را/ به جوانی سوخته برگرداند./ شاید باید جا می‌ماندم/ پشت همان خطوط قرمزی که می‌گفت:/ علاقه،/ به توازن شکل‌ها بستگی دارد./ برای همین است/ که همیشه اشکالم را،/ به خواب‌ها می‌برم/ و با باد، هموَزنم.» می‌توان گفت شعر پیش‌گفته از تأثیرگذارترین اشعار علیرضا فراهانی هم هست. در دو مجموعه‌ی آفتاب‌‌گردان را رو به قطب می‌کارم، (1393) و بطالت کلمات، (1394) به ‌نظر می‌رسد شاعر، در پی کشف مفاهیم و چه‌بسا فرم‌هایی پیچیده‌تر، از صمیمیت جهان خصوصی و حتی سیاسی‌ـ‌اجتماعی مجموعه‌شعر پیشینش فاصله گرفته و با آن‌که هنوز نمی‌توان گفت به جهان شعری تازه‌‌ای دست یافته، اما در راهی قدم گذاشته که می‌کوشد در آن اندیشه‌ای پخته‌تر را جایگزین آن صمیمیت پیشین کند. در این راه، دغدغه‌ی جهان خصوصی شاعر دیگر نه آن کودکی‌های غمگنانه، که حالا به‌سبب پیوند ناگزیرش با شعر و کلمه، سرریز فکرهایش است از خواب‌هایش: «سگ خانه را/ پشت در اتاق‌خواب آورده‌ام/ می‌ترسم/ گاهی نصفه‌شب‌ها/ به خودم دستبرد می‌زنم/ فکرهایم را/ با طنابی مخفی/ پایین/ و از راهی/ که به هیج‌کس برنمی‌خورد/ فرار می‌کنم/ صبح برمی‌گردم/ می‌بینم زنم دارد/ ذره‌ذره‌های مغزم را/ از کف حیاط جمع می‌‌کند.» اما مهم‌تر از همه این‌که شعرهایی با مضمون سیاسی‌ـ‌اجتماعی شاعر در دو مجموعه‌ی پیش‌گفته از چیزی در رنج است که می‌توان آن را به‌گونه‌ای رنج مشترک بسیاری از شعرهای سیاسی‌ـ‌اجتماعی سالیان اخیر دانست؛ اشعاری که در برخی موارد فقط به اشاره‌ای گذرا ـ به تنگ‌دستی، خفقان، شکست، پیروزی، امید یا ناامیدی سیاسی، مرثیه‌ای برای ازدست‌شدگان و جز آن ـ بسنده می‌کنند و فاقد بیانگری و فاعلیتی‌اند که در آوار محنت و شوربختی راهی پیش پای مخاطب بگذارند. مجموعه‌شعر آخر علیرضا فراهانی درک حضور غیاب دیگری (1399) از نگاه خود او نقطه‌ی عطفی بود در کارنامه‌ی شاعری‌اش. از حرف‌هاش چنین برمی‌آمد که به باور خودش به «درک حضورِ» شعر و کلمه در این مجموعه رسیده و آن را حاصل عمر شاعرانه‌اش می‌دانست و احتمالاً همین شده که این مجموعه را به محمد مختاری تقدیم کرده است. افسوس که در کوران حوادث اخیر، چنان‌که انتظار داشت در بودنش نقدها و نگاه‌ها به مجموعه‌اش را ندید. حضور کلمات شاعر را در غیاب خودش در این مجموعه بارها مرور می‌کنم و فکر می‌کنم علیرضا فراهانی در باورش به مجموعه‌شعر درک حضور غیاب دیگری بیراهه نرفته و از نگاه من هم برخی شعرهای این مجموعه از بهترین اشعارش به ‌شمار می‌روند و هر چند این مجموعه پایان ناخواسته‌ی زیست شعری او شد، صدایی است رسا از قدم‌های شاعر در راهی نو که اگر می‌ماند، چه‌بسا در آن به تازگی‌ها و پختگی‌های بسیار دیگر نیز می‌رسید: «کسی ندیده بود/ در آن صبحگاه سرد/ تو خود دست‌های مرگ را/ در دست گرفتی و/ از خانه بیرون زدی/ و مرگ از این صداقت صریح/ آن‌قدر در خود فرو ریخت/ که پیش از آن‌که تو را در آغوش بگیرد/ خود را از تمام طناب‌های دار/ آویخته بود/ از خانه بیرون زدی/ با زخم‌هایی بر زبان و/ دردهای غیاب در سر/ و دری که پشت‌ِ‌سرت نبستی/ خانه را از درک حضور دیگری خالی کرد/ سایه‌ای که پابه‌پای تو/ دویده بود/ بر لبه‌ی تیغ‌ها/ یک‌باره دور گردنت پیچید/ از چشمان گشاده‌ات/ سطرهای نانوشته بیرون ریختند/ و از نگاه تف‌کرده‌ات/ سایه‌ها/ به ترس‌های فرو خورده‌شان برگشتند/ ما در سطرهای تو/ روشنیم/ و با شمع کوچکی در سرهامان/ ظلمت نخستین را/ فتح خواهیم کرد.»  

درک حضور ‌غیاب دیگری

علیرضا فراهانی، شاعر‌زاده‌ی 1361، در هفدهم فروردین امسال، تَن جوانِ همواره دردمندش را برداشت و از میان ما رفت؛ قلبش ایستاده گویا در این روزها که خبر پشت خبر می‌رسد از ایستادن و ایستاندن قلب شاعران به اشکال غریب و گوناگون و دریغا که انگار، دیگر شاعران را چاره‌ای نیست جز تماشا. همه‌ی آنان که علیرضا را دیده‌اند می‌دانند که کلمه به‌دشواری بر زبانش جاری می‌شد و رنج خواندن اشعارش برایش چنان بود که هنگام خواندن، کلمه‌ها و جمله‌ها را مُثله می‌کرد و با این‌همه، ندیدم هرگز تَن بدهد به این‌‌که دیگری شعرش را بخواند. از قضا، شعف زیستن با کلمات را هم می‌شد در همین واژگان بُریده‌بُریده دید که چه‌بسا، زبانش را هم می‌بُرید. شاید به‌اقتضای همین دشواری خواندن، بیش‌تر اشعار علیرضا فراهانی، در پنج مجموعه‌شعر به‌‌جای‌مانده از او، شعر کوتاه است. با نگاهی به مجموعه‌ها می‌توان به‌وضوح دریافت شعر علیرضا فراهانی بیش‌تر ادامه‌ی سنت شعری ساده‌نویسی است که از اواخر دهه‌ی ۷۰ باب شد. مسئله‌ی ساده‌نویسی نه‌تنها داشتن زبانی ساده و دور از پیچیده‌گویی است، حیطه‌ی معنا، فرم و کلیت جهانِ شاعرانه‌ی خلق‌شده را هم در بر می‌گیرد. در واقع، همه‌ی شعر همان لایه‌ی شفافی است که در برابرِ دیدگان مخاطب گذاشته شده است. به بیانی شعرهای علیرضا فراهانی، از عشق بگوید یا سیاست فرقی نمی‌کند، همه متعلق به همین جهان نمایان است. شاید این جمله درباره‌ی ساده‌نویسان نیز صادق باشد که «ما گل سرخ را به‌واسطه‌ی زیبایی‌اش می‌ستاییم، نه از آن‌ رو که نماد پاکی‌ای اسرارآمیز است».

علیرضا فراهانی، در همین سبکِ نگارش، اما به‌مرور کوشید تا جهانش را گسترش دهد و زبانش را پخته‌تر و روان‌تر کند. نگاهی به سیر مجموعه‌اشعارش کم‌وبیش بر این گفته صحه می‌گذارد. در آغاز مجموعه‌ی با کفش‌های طبی تنها می‌توان واژه‌ها را جلو برد (1389)، گرچه یک‌ سال پس از رخداد سیاسی‌ای بزرگ و تاریخی به‌ چاپ رسیده است، رد چندانی از این تاریخ پُرادبار به ‌چشم نمی‌خورد و به ‌نظر شاعر بیش از هر چیز در جهان خصوصی‌اش پیچیده شده و در معدودی از اشعار این مجموعه میان امر خصوصی و عمومی رشته‌ای باریک کشیده؛ اما در چند شعر آخر واژه‌های «خیابان»، «جامعه»، «شهر» و «مردم» طنینی دیگر دارد و پیوندش با شور خیابان انکارناشدنی است: «چشم‌ها را باز کردیم/ سوسوی نور/ پشت پنجره/ خبر از صبح داشت./ صورت‌ها را آب زدیم/ خواب پرید./ باد/ ما را به کوچه آورد./ خیابان ترسیده خندید/ ما خندیدیم به باران که بچگانه/ خیسمان می‌کرد/ از باران/ همگی سبز شدیم کنار هم...» در پایان همین شعر اما آن ناامیدی تاریخی شاعران ایرانی از مشروطه تا امروز، آن «بن‌بست» بروز می‌کند که هر چه به دیوارهای آن کوفتند راهی گشوده نشد: «...خواب که بودیم/ بن‌بست‌ها/ تابلوهای راهنما را/ به‌سمت خود چرخانده بودند./ پرندگان/ میدان بزرگ شهر را/ با خود برده بودند/ تا در جایی دیگر/ دورش آواز بخوانند./ تصمیم گرفتیم برگردیم/ اما پشتِ‌سر/ تمام خیابان‌ها فرو ریخته بودند.» اما در میان آن بخش از اشعار این مجموعه، که بیانگر جهان خصوصی شاعرند، این شعر به‌تمامی واقعیت تنهایی شاعر را از کودکی تا آن زمان ترسیم می‌کند که قلم توان بیان درد داشته است: «کودکی‌هایی که نداشتم،/ هنوز/ روی تخت‌های بی‌حوصله،/ در حال تشنج است./ می‌خواهم برگردم/ به پنج‌سالگی پاهام/ در حیاط تابستان/ کمی جلوترِ توپ پلاستیکی/ بدوم.../ با کفش‌های طبی/ اما تنها می‌توان قدم‌به‌قدم/ واژه‌ها را جلو برد./ زمین‌خوردن‌هایم را/ که بتکانم،/ جزغاله‌های مادرم بیرون می‌ریزند!/ کاش،/ دست‌هایی می‌توانست/ چهره‌اش را/ به جوانی سوخته برگرداند./ شاید باید جا می‌ماندم/ پشت همان خطوط قرمزی که می‌گفت:/ علاقه،/ به توازن شکل‌ها بستگی دارد./ برای همین است/ که همیشه اشکالم را،/ به خواب‌ها می‌برم/ و با باد، هموَزنم.» می‌توان گفت شعر پیش‌گفته از تأثیرگذارترین اشعار علیرضا فراهانی هم هست. در دو مجموعه‌ی آفتاب‌‌گردان را رو به قطب می‌کارم، (1393) و بطالت کلمات، (1394) به ‌نظر می‌رسد شاعر، در پی کشف مفاهیم و چه‌بسا فرم‌هایی پیچیده‌تر، از صمیمیت جهان خصوصی و حتی سیاسی‌ـ‌اجتماعی مجموعه‌شعر پیشینش فاصله گرفته و با آن‌که هنوز نمی‌توان گفت به جهان شعری تازه‌‌ای دست یافته، اما در راهی قدم گذاشته که می‌کوشد در آن اندیشه‌ای پخته‌تر را جایگزین آن صمیمیت پیشین کند. در این راه، دغدغه‌ی جهان خصوصی شاعر دیگر نه آن کودکی‌های غمگنانه، که حالا به‌سبب پیوند ناگزیرش با شعر و کلمه، سرریز فکرهایش است از خواب‌هایش: «سگ خانه را/ پشت در اتاق‌خواب آورده‌ام/ می‌ترسم/ گاهی نصفه‌شب‌ها/ به خودم دستبرد می‌زنم/ فکرهایم را/ با طنابی مخفی/ پایین/ و از راهی/ که به هیج‌کس برنمی‌خورد/ فرار می‌کنم/ صبح برمی‌گردم/ می‌بینم زنم دارد/ ذره‌ذره‌های مغزم را/ از کف حیاط جمع می‌‌کند.» اما مهم‌تر از همه این‌که شعرهایی با مضمون سیاسی‌ـ‌اجتماعی شاعر در دو مجموعه‌ی پیش‌گفته از چیزی در رنج است که می‌توان آن را به‌گونه‌ای رنج مشترک بسیاری از شعرهای سیاسی‌ـ‌اجتماعی سالیان اخیر دانست؛ اشعاری که در برخی موارد فقط به اشاره‌ای گذرا ـ به تنگ‌دستی، خفقان، شکست، پیروزی، امید یا ناامیدی سیاسی، مرثیه‌ای برای ازدست‌شدگان و جز آن ـ بسنده می‌کنند و فاقد بیانگری و فاعلیتی‌اند که در آوار محنت و شوربختی راهی پیش پای مخاطب بگذارند. مجموعه‌شعر آخر علیرضا فراهانی درک حضور غیاب دیگری (1399) از نگاه خود او نقطه‌ی عطفی بود در کارنامه‌ی شاعری‌اش. از حرف‌هاش چنین برمی‌آمد که به باور خودش به «درک حضورِ» شعر و کلمه در این مجموعه رسیده و آن را حاصل عمر شاعرانه‌اش می‌دانست و احتمالاً همین شده که این مجموعه را به محمد مختاری تقدیم کرده است. افسوس که در کوران حوادث اخیر، چنان‌که انتظار داشت در بودنش نقدها و نگاه‌ها به مجموعه‌اش را ندید. حضور کلمات شاعر را در غیاب خودش در این مجموعه بارها مرور می‌کنم و فکر می‌کنم علیرضا فراهانی در باورش به مجموعه‌شعر درک حضور غیاب دیگری بیراهه نرفته و از نگاه من هم برخی شعرهای این مجموعه از بهترین اشعارش به ‌شمار می‌روند و هر چند این مجموعه پایان ناخواسته‌ی زیست شعری او شد، صدایی است رسا از قدم‌های شاعر در راهی نو که اگر می‌ماند، چه‌بسا در آن به تازگی‌ها و پختگی‌های بسیار دیگر نیز می‌رسید: «کسی ندیده بود/ در آن صبحگاه سرد/ تو خود دست‌های مرگ را/ در دست گرفتی و/ از خانه بیرون زدی/ و مرگ از این صداقت صریح/ آن‌قدر در خود فرو ریخت/ که پیش از آن‌که تو را در آغوش بگیرد/ خود را از تمام طناب‌های دار/ آویخته بود/ از خانه بیرون زدی/ با زخم‌هایی بر زبان و/ دردهای غیاب در سر/ و دری که پشت‌ِ‌سرت نبستی/ خانه را از درک حضور دیگری خالی کرد/ سایه‌ای که پابه‌پای تو/ دویده بود/ بر لبه‌ی تیغ‌ها/ یک‌باره دور گردنت پیچید/ از چشمان گشاده‌ات/ سطرهای نانوشته بیرون ریختند/ و از نگاه تف‌کرده‌ات/ سایه‌ها/ به ترس‌های فرو خورده‌شان برگشتند/ ما در سطرهای تو/ روشنیم/ و با شمع کوچکی در سرهامان/ ظلمت نخستین را/ فتح خواهیم کرد.»  

تک نگاری

شعرها

گریه نکن بانو

گریه نکن بانو

بهمن مهرابی

این روزا ...

این روزا ...

سیمین چایچی

من که مبهوت چنان قوی،  و رقص

من که مبهوت چنان قوی، و رقص

منصور اوجی

دوایین نامه

دوایین نامه

اسماعیل عظمی

ویدئو