سوژهی گفتوگو، م. امید، یا همان مهدی اخوان ثالث است، ادیبی برآمده از خاکِ سخنپرور خراسان، شاعری که قدمهای اولیهاش را بر زمین سفتوسختِ سنت گذاشت و غزلها و قصیدههای درخشانی سرود و در ادامهی راه، با نیما یوشیج، پدر شعر نو آشنا شد و به راهِ او رفت، و شعر نیمایی نوشت. تا باز هم در میانههای عمر خود و شاعریاش بازگردد به زمین سنت، باز هم شعر کلاسیک بنویسد. اما اخوان چه کرد که هنوز بی یادِ شعر و نامِ او، نمیتوان منظومهی شعر مدرن ایران را تعریف کرد. چیزی که تقریباً اکثریت جامعهی ادبی بر سر آن توافق دارند، این است که شاعرِ نومیدان، م. امید، از دفترِ «زمستان» تا «از این اوستا»، یعنی از میانههای دههی سی تا اواخر دههی چهل، در شعر مدرن فارسی شاعری بود درخشان و پیش و پس آن، شاعری متوسط یا حتی بد. مسائلی از این دست را، با منتقد نامآشنایِ معاصر، عبدالعلی دستغیب که از دههی سی تا به امروز در راهِ شعر قلم زده و حاصلش بیش از صد مقاله و دهها جلد کتاب است، در میان گذاشتهایم از زاویهی دید او، به اخوانثالث بنگریم. طبیعتاً بدیهیست که ما با همهی نظراتِ دستغیب در این گفتوگو دربارهی اخوان و باقی مسائل مطروحه همراه نیستیم و حتماً بسیاری از ایدههای او مناقشهبرانگیز است، اما مخاطبِ ما یقیناً میداند که منتقدی با این سابقهی طولانی و کارنامهی سنگین، حتما مسئول ایدهها و نظرات خودش است و ابایی از بیانشان ندارد.
جناب دستغیب، گفتوگو را از آشناییتان با مهدی اخوان ثالث آغاز کنیم، کِی و چطور اتفاق افتاد؟
من با شعر نئوکلاسیک، حدود سالهای 1326 آشنا شدم، دورهی مخصوصی بود که از واقعهی شهریور 1320 آغاز شده بود و همهچیز، بهویژه ادبیات با سیاست آمیخته بود و اوجش در سالهای دههی چهل و پنجاه بروز پیدا کرد. من ابتدا با شعرهای مهدی حمیدیشیرازی و فریدون توللی و برخی از شعرهای ملکالشعرای بهار آشنا شدم، شعرهای اینان، پلیست بین شعر کلاسیک و مدرن، مثل «کبوتران منِ» ملکالشعرای بهار. البته در فرم تغییری ندادند، اما گاهی کوشش میکردند تا مضامینِ نویی را در شعرشان بیاورند، بهویژه در چهارپارهها که فرم رایج آن سالها بود. اما اولین شعر نویی که خواندم، از آن خوشم آمد و تغییری در من ایجاد کرد، از سیاوش کسرایی بود. پس از کسرایی، با مهدی اخوانثالث آشنا شدم و شعرهایش را در مطبوعات میخواندم و بعدها مجموعههایش را دنبال میکردم. برای نخستینبار هم اخوان را سال 1337 به همراه دوستم حسن اربابیبیدگلی یک روزی که حوالی خیابان راهآهن تهران قدم میزدیم، دیدم. من در آن تاریخ، مجموعهی «آخر شاهنامه» را خوانده و برخی از شعرهایش را پسندیده بودم. با دوستم میرفتیم که یکباره دیدم از من جدا شد و رفت به طرفِ جوانِ سبیلویی، روبوسی و احوالپرسی کردند؛ من رفتم جلوتر تا ببینم آن آقا کیست، که اربابی معرفیاش کرد: مهدی اخوانثالث. از من پرسید شما چه میکنید؟ من هم گفتم مطالبی پراکنده مینویسم و کارهای شما را هم خواندهام، حالا هم دانشجوی دانشسرای عالی هستم و فلسفه میخوانم، گفت اسماعیل خویی را میشناسی؟ گفتم بله، همشاگردی ماست و مراوده داریم، گفت سلام مرا بهش برسان و بگو من کارش دارم، سری به من بزند. اربابی و اخوان کمی خوشوبش کردند و به همدیگر متلک گفتند و از هم جدا شدیم. این اولینبار برخوردم با اخوان بود.
هیچوقت نشد که پای حرف و گفتوگو با او بنشینید؟
دیگر ندیدمش تا سالهای میانی دههی چهل، البته در این فاصله هرازچندگاهی در محافل میدیدمش، اما به صورت خصوصی ملاقات نداشتیم و صحبتی بینمان در نگرفت. تا اینکه یک روز باز هم اربابی به من گفت میخواهم بروم خانهی اخوان، تو هم میآیی؟ من هم قبول کردم، آنزمان اخوان در خیابان زرتشت، در خانهای یک طبقه سکونت داشت، دکتر خسرو فرشیدورد هم با ما آمده بود. اخوان اخلاق مخصوصی داشت، یواش هم حرف میزد. فرشیدورد نزد اخوان از دکتر شفیعی کدکنی گله کرد که چرا به طرف شاملو رفته و از شعرهای او دفاع میکند، اخوان خیلی خونسرد و بدون اینکه اعتراضی کند، گفت شاملو یکهگیر است، شفیعی تقصیری ندارد. لابد میدانید اصطلاح یکهگیر برای کبوتربازهاست که کبوترِ جَلد و چابکی را میفرستند تا کبوترهای خوشپرواز دیگر بیاورد پیش صاحبشان، و اخوان از این اصطلاح برای ماجرای شفیعی و شاملو استفاده کرد، بعدش هم همانطور آرام و بیاعتنا چیزی گفت در این مایهها که شاملو شاعر نیست، بعد از این حرفش، من کمی تند شدم و گفتم این طرز صحبت دربارهی شاعر بزرگی مثل شاملو، صحیح نیست، آقای فرشیدورد به ادبیات معاصر چندان آشنا نیست، اما من تعجب میکنم از شما که اهمیت شاملو را میدانید و اینطور دربارهی او حرف میزنید. البته بعدها نظراتش را دربارهی شاملو مکتوب کرد و همین حرفها را به طریقی تکرار کرد. حتماً میدانید که این دو نفر به اصطلاح مجادلهی شفاهی و قلمی بسیار داشتند. یکبار اخوان به شاملو گفته بود شام بیاتلو و شاملو هم در جوابش گفته بود خانهنشینی بیبی از بیچادری است... خلاصه در ادامهی حرفم آن شب گفتم همانطوری که شما از نمایندگان موفق شعر نوی فارسی در شاخهی حماسه هستید، شاملو هم از نمایندگان بزرگ شعر نو است، اما او تأکید کرد نه، شاملو شاعر نیست، تعرض تندی هم به من کرد و من سکوت کردم. البته سالها بعد، باز هم شبی هم خانهی یکی از دوستان بودیم، حسن پستا هم بود، دوباره بحث شاملو پیش آمد، آنجا هم از شاملو دفاع کردم و اینبار اخوان صراحتاً به من گفت خفهشو و اسم شاملو را جلوی من نیاور!
بههرحال بعد از آن جلسه، دیگر خانهی اخوان نرفتم و احساس کردم که خیلی مغرور است، گرچه خودش را درویش معرفی میکرد، اما خیلی ادعا داشت، من هم از این خلقیات خوشم نمیآید. امروز که به گذشته نگاه میکنم، حقیقتاً فکر میکنم نباید چندان با شاعران و نویسندگان رابطه برقرار کرد، همیشه باید فاصلهای را با آنها حفظ کرد و صرفاً خواننده و منتقد آثارشان بود، از نزدیک نهتنها جذابیت ندارند، بلکه ممکن است خواننده را از متن خودشان هم دور کنند. البته بودند و هستند حتماً کسانی که در عین حالی که هنرمند درجهیکیاند، بسیار اخلاقمدار هم هستند، نمونهاش ابراهیم یونسی، مترجم و نویسندهی بزرگ ما که چند سال پیش درگذشت، خیلی مرد مودب و دوستداشتنیای بود، ولی من امروز حتی حاضر نیستم به خیلی از همنسلانم سلامی هم بکنم؛ آواز دهل شنیدن از دور خوش است.
همانطوری که در میان خاطراتتان هم اشاره کردید، شما اخوان را دقیقاً پیشبرندهی کدام شاخهی شعر نیمایی یا درواقع شعر مدرن فارسی میدانید؟
راستش را بخواهید اخوان شاعرِ مرتجعی بود، البته مرتجع ادبی، نه سیاسی؛ آن گرایشهای ایران باستانیاش، بهویژه در دفتر آخرش «ترا ای کهن بوم و بر دوست دارم» را نمیپسندم و مصداق ارتجاع میدانم. اخوان در اصل هم شاعر مدرنی نبود، همیشه پایی در سنت داشت. از نظر وزن، فرم و... اخوان را با شاملو مقایسه کنید، تفاوتها آشکار میشود، حتی از نظر کلمات و اصطلاحاتی که در شعر به کار میبرد. اخوان از کلماتی استفاده میکرد که برای معنیشان باید به فرهنگ لغات رجوع کنیم، و برای شعر مدرن این اتفاق خوبی نیست. بعد هم اینکه تعبیرهایش امروزی نیست و اصرار هم داشت تا پایان عمر که از این تعبیرها استفاده کند. البته گاهی در شعرهایش، عبارات و کلمات عامیانه به کار میبرد تا تعدیلی بهوجود بیاورد، اما بسیار نادر و اندک.
اخوان زمانی که در انجمنهای ادبی خراسان غزل و قصیده میگفت و مورد توجه هم قرار میگرفت، شاعر درجهیکی بود، بسیاری هم به این نکته اشاره کردهاند. اما اگر بخواهید نسبت اخوان با شعر نیمایی را بسنجید، به نظرم در حوزهی وزن و نیز عدم تساوی طولی مصاریع کارهایی کرده است. نیما برخلاف تصور عموم، انقلاب اوزانیاش را از موسیقی اروپایی گرفت و ارتباطی با تاریخ اوزان عروضی نداشت، خودِ اخوان و دیگران اشتباه میکردند و میگفتند نیما بر پایهی اوزان عروضی، تغییر به وجود آورده است، در صورتی که خودِ نیما در نامههایش از موسیقی اروپایی مینویسد. اخوان چون عروض را بهخوبی میشناخت، میخواست صورت عامهپسندتری به فرم کار نیما بدهد. دیگر اینکه لحن بسیاری از شعرهای اخوان برگرفته از لحن شعرهای اجتماعی نیماست، من بهش میگویم لحن دراماتیک، اجرایی یا نمایشی، مثل شعرِ «آنگاه پس از تندر»، که بهترین کارِ اخوان است. وقتی شما اخوان را در این زمینه با نیما مقایسه میکنید میبینید نیما شعرهایی مینویسد دراماتیک مثل «ناقوس» و اشعار دورهی دوم زندگانیِ شاعریاش؛ چون نیما مارکسیست بود، گویی مارکس در شعرِ او، دربارهی انقلابهای آینده حرف میزند. اخوان لحن و فرم دراماتیک را از نیما گرفت و تبدیلش کرد به تراژدی. تراژدیِ شعر اخوان چه بود؟ تراژدی توهمی همهی روشنفکران و شاعران پس از کودتا. همهشان، یا دقیقتر بگویم، همهمان فکر میکردیم دنیا دگرگون شده، درحالیکه جابهجاییِ قدرتی بیش نبود، جنگ نشد، انقلاب نبود، مقداری نمایش سیاسی بود، حکومت مصدق معطل مانده بود، هیچ راهحلی نداشت، نه قرارداد نفت را امضا میکرد و نه میتوانست خودش تولید کند، پس قدرت باید جابهجا میشد، اتفاق هولناکی نبود، شاعرانی مانند اخوان، شاملو، نصرت و دیگر روشنفکران آن دوره ماجرا را عجیبوغریب روایت کردند. ما هنوز هم در توهم هستیم. بیستوهشت مرداد را تبدیل کردند به یک انقلاب اکتبر که شکست خورده، در صورتی که نه، اصلاً انقلابی در کار نبود. یک معادلهی سیاسی بود، همهی کشورهای نفتخیز، نفتشان را ملی کرده بودند، با کمپانیهای نفت کنار آمده بودند، در ایران ملی شدن صنعت نفت، مربوط به خود تحولات دنیای مدرن بود، به ما ربطی نداشت. بعد از کودتا، ما جوانان آن دوره، که عقاید قلابی مارکسیستی داشتیم، فکر کردیم انقلاب شکست خورده. آنگاه پس از تندرِ اخوان هم این مسئله را بهصورت دراماتیک اجرا میکند در قالب یک بازیِ شطرنج. محتوای قلابی و جعلی نویسندگان و شاعران پس از کودتا، آن ایدههای قلابی و جعلی را پروبال داد و روی یک توهم استوار بود، اخوان هم تراژیک برخورد کرد و آن شعر معروف «تسلی و سلام» را نوشت: « دیدی دلا که یار نیامد/ گرد آمد و سوار نیامد/ بگداخت شمع و سوخت سراپای/ و آن صبح زرنگار نیامد/ آراستیم خانه و خوان را/ و آن ضیف نامدار نیامد/ دل را و شوق را و توان را/ غم خورد و غمگسار نیامد/ آن کاخها ز پایه فرو ریخت/ و آن کردهها به کار نیامد...». اما بالاخره هنر، مایه میخواهد، بالاخره هنرمند باید مایهای پیدا کند تا اثری بیافریند، اگر ما عرفان را از سنایی و حافظ بگیریم، دیگر چیزی تهِ شعرشان باقی نمیماند، بنابراین اگر همین مجادلات سیاسی و جعلی و توهمات جهانسومی نبود، شعرهایی مثل شعرهای اخوان، شاملو، نصرت و... بهوجود نمیآمد. اصلاً خود شعر یعنی جعل، یعنی تخیل و اوهام. بنابراین شاعران ما مثل اخوان، حتی خودِ نیما، دچار اوهام مضاعف بودند، که از نظر هنری خوب است، ولی از نظر سیاسی بد است.
بههرحال اخوان از فرم ظاهری کار نیما بهرهبرداری کرد، خودش البته ادعا داشت که از خراسانِ فردوسی، پلی زده است به یوشِ نیما، اما چندان هم اینطور نبود. رویهمرفته شاید پانزده شعر خوب دارد، باقیاش زائد است، چون فکرش کهنه است، ایرانِ باستانگرایی، مزدک و زردشت که مدرن نمیشوند، او فکر میکرد اینها میآیند و جهان را درست میکنند، و وقتی هم دید نمیآیند و نمیشود، «کتیبه» را نوشت: « یکی از ما که زنجیرش سبک تر بود٬/ به جهد ما درودی گفت و بالا رفت./ خط پوشیده را از خاک و گل بسترد و با خود خواند/ و ما بیتاب/ لبش را با زبان، تر کرد... ما نیز آنچنان کردیم.../ و ساکت ماند.../ نگاهی کرد سوی ما و ساکت ماند./ دوباره خواند٬ خیره ماند٬ پنداری زبانش مُرد...!/ نگاهش را ربوده بود ناپیدای دوری٬ ما خروشیدیم:/ «بخوان!» او همچنان خاموش./ «برای ما بخوان!» خیره به ما ساکت نگا میکرد./ پس از لختی/ در اثنایی که زنجیرش صدا میکرد٬/ نشاندیمش./ به دست ما و خویش لعنت کرد./ «چه خواندی٬ هان؟»/ مکید آب دهانش را و گفت آرام:/ «نوشته بود/ همان کسی راز مرا داند،/ که از اینرو به آنرویم بگرداند.» این شعر گرچه زیباست، گرچه خواندنیست، اما نشاندهندهی جهالت به تاریخ است.
اخوان را در قامت یک نظریهپرداز، بهعنوان نویسندهی دو کتابِ عطا و لقای نیما یوشیج و بدعتها و بدایع نیما یوشیج چطور میبینید؟ آیا سهمی در تئوریزه کردن شعر نو، برای او قائلید؟
توضیحات فنی و ادبیِ اخوان کلاسیک است، سعی میکند نیما را بهواسطهی اوزان عروضی و در پیوند با شعر کلاسیک توضیح بدهد و درواقع به نوعی در برابر معترضانِ او، توجیه کند، در صورتی که مدرنیسم نیما، نیازی به این توجیهات ندارد. اخوان گرچه شعر نیمایی هم نوشت، اما در بهترین حالتش، معتقد بود که شعر بیوزن، اصلاً شعر نیست، به همین خاطر کارِ شاملو را درک نمیکرد، در یکی از همان دیدارهایی که برایتان تعریف کردم، برای توضیح شعر خوب، یک دست خودش را سنتور کرد و یک دستش را مضراب، بعد شروع کرد به دلنگدلنگ کردن و صوت موسیقی تولید کرد و گفت شعر باید اینطور باشد و بتوانی زمزمهاش کنی، وگرنه شعر نیست. در صورتی که وقتی شعر خودش را هم میخواند، اصلاً موسیقیاش معلوم نبود، خیلی تودماغی میخواند، حتماً صدایش را شنیدهاید، با اینهمه من معتقدم که شعر خودش و قدما را خوب میخواند و اجرا میکرد.
دو کتاب که نام بردید، در حوزهی بلاغت میگنجد، نه نظریه، به اصطلاح معانیِ بیان است که آن هم تازه ترجمهی غلطیست از ارسطو، درستش باید بشود بیانِ معانی. اخوان بر مقولهی وزن مسلط بود، بلاغت را هم بهخوبی میشناخت، مجموعاً دربارهی ادبیات کلاسیک اطلاعات جامعی داشت، عربی هم میدانست، اما آن دو کتاب را نمیتوانید بهعنوان مانیفستی برای شعر نیمایی و مدرن فارسی تلقی کنید، چون کار نیما را بهدرستی و کامل توضیح نمیدهند. اصولاً اخوان بیشتر در فرم متجدد است، در افکارش همانطور که گفتم ارتجاعیست، به همین دلیل هم این روزها کسی چندان شعرهای اخوان را نمیخواند.
اخوان شاگردان، یا دقیقتر بگوییم، پیروانی هم داشت، از نعمت میرزازاده بگیرید تا اسماعیل خویی و محمدرضا شفیعیکدکنی، تأثیر او بر شعر و راهِ شاعری اینان چه بود؟ چه چیزهایی از اخوان در شعر این شاعران نمود پیدا کرد؟
اینها را من خیلی شاعر نمیدانم، رک و راست بگویم؛ اسماعیل خویی ورشکسته است، یعنی فلسفه خوانده و شعر هم گفته، اما بین اینها سرگردان است، نه در این به جایی رسید و نه در آن، نه فیلسوف است و نه شاعر، بیشتر آدمی نمایشیست. میرزازاده هم در دورهای شعرهای سیاسی میگفت، در فرم کاری انجام نداده، شعرش را هم نمیپسندم، اما خب یکمقداری قریحهی شاعری دارد، یک شعرش به یادم مانده که خیلی هم سروصدا کرده بود: «شب بد شب دد، شب اهرمن/ وقاحت، بهشادی، دریده دهن/ شب نور باران، شب شعبده/ شب خيمهشببازیِ اهرمن/ شب گرگ در پوستین شبان/ شب كاروانداریِ راهزن/ شب سالروز جلوسِ دروغ/ شبِ یادبودِ بلوغ لجن...». این شعر نیست، فحش است، پیام سیاسی آشکار دارد، بدون هیچ زیباییشناسیِ مشخصی. باز هم برمیگردم به همان بحثی که مطرح کردم، شاعران ما مدرنیسم را اشتباهی فهمیدند، اصلاً نفهمیدند، ماجرا نه ملی شدن صنعت نفت بود، نه دخالت انگلیسیها و... نسبت ما با مدرنیته مسئله بود، هر جایی از جهان که به مدرنیته نزدیکتر بودند، مانند ژاپن و کرهی جنوبی، مشکلات کمتری هم داشتند، اما نسبت ما به مدرنیته شعاری بود، فقط ادایش را داشتیم، بنابراین دشمنان درجهیکِ ما، خودمان هستیم، خودمان عاملِ عقبماندگی بودیم، شاعرانی امثال خویی و میرزازاده و... هم شاعر نیستند، چون مدرنیته را نفهمیدند، اینها کجا و نیما و فروغ کجا، آنها شاعرند، نه اینها؛ اگر نصرت شاعر است، اینها نیستند، مسائل مدرن در شعر مهمند، نه شعارها و فحشهای سیاسی. بین این سهنفر، باز هم شفیعیکدکنی بهتر است، در شعرهایش اندکی مدرنیسم را درک کرده است، حتی بیشتر و بهتر از اخوان. البته او هم در دورهای گرفتار سیاستبازی بود: «کبریتهای صاعقه/ پی در پی/ شب را/ کمرنگ میکند/ من دیدم و صبور گذشتم:/ خون از رگان فقر و شهامت جاری بود.» بنابراین اینها در روند مدرنیزاسیون چندان نقشی ایفا نکردند و پا پس کشیدند، البته شاعران و نویسندگانی مانند هدایت، نیما، فروغ و گلشیری ما را چند گام به مدرنیسم ادبی نزدیک کردند، اما مطالبی که اخوان و پیروانش و حتی بعضاً شاملو میگفت، دیگر دورهاش سپری شده، نسبت آنها با جهان مدرن قطع بود، بنابراین چیزهای زیادی هم از این حضرات برای امروزیان نماند و برای آیندگان نخواهد ماند.
به نظر شما، چرا اخوانثالث که از نیمهی دههی سی تا اواخر دههی چهل و در چند دفتر شعرش، بیشتر شاعری نیمایی بود، پس از آن، دوباره به جهانِ شعر قدمایی بازگشت؟
این همان ارتجاع ادبیست که پیشتر دربارهاش صحبت کردم، البته او در این بازگشت تنها نبود، مثلاً فریدون توللی هم همین کار را کرد، اواخر عمرش که حسابی در ارتجاع و گمنامی غرق شده بود، میگفت من سعدیِ امروزم، و تأسف میخورد که چرا اصلاً به شعر نو نزدیک شده. این دسته از شاعران در دورهای میآیند و نوآوریهایی میکنند، بعد متوقف میشوند، سیاوش کسرایی هم چنین بود، هوشنگ ابتهاج هم همینطور. اخوان در همان کتاب «آخر شاهنامه» تمام شد، چند شعری از آن دوره مانده بود، در «از این اوستا» آمد و دیگر هیچ، حرفی برای گفتن نداشت.
با اینهمه اگر از منظر تاریخ ادبیات، بخواهیم کتابی بنویسیم که من نوشتهام، حتماً باید یک فصلش را به بررسی شعرهای اخوان اختصاص بدهیم؛ من در کتاب «هفت شهر شعر»، شعرهای نیما یوشیج، احمد شاملو، مهدی اخوانثالث، نادر نادرپور، نصرت رحمانی، سهراب سپهری و فروغ فرخزاد را بررسی کردهام. من گهگاهی شعر اخوان را زمزمه میکنم، البته بیشتر به کارهای زبانیاش توجه دارم، بهترین شعرش هم «آنگاه پس از تندر» است، فضایی دارد مثل فضای شعر زمین ویرانِ تی.اس. الیوت، میگوید: «افسوس/ باران جرجر بود و ضجهی ناودانها بود/ و سقفهایی كه فرو میريخت/ افسوس آن سقف بلند آرزوهای نجيب ما/ و آن باغ بيدار و برومندی كه اشجارش/ در هر كناری ناگهان میشد صليب ما/ افسوس/ انگار در من گريه میكرد ابر/ من خيس و خوابآلود/ بغضم در گلو چتری كه دارد میگشايد چنگ/ انگار بر من گريه میكرد ابر.»