تأکید من بر این «هنگام» درست به کیفیتی است که برای آن میشناسم. سالهاست که هر از گاهی، یا بهطور کلی یک دوره، در فضای خاصی از سرایش قرار می گیرم و تا هنگامی که آنچه باید سروده شود به تمامی سروده نشود خلاص نمی شوم. این شاید نوعی تأمل و تمرکز ذهنی بوده است، که ابتدا در خلوت زندان برایم فراهم آمد. از آن زمان ذهنم تمرکز ویژهای پیدا میکند و بهرابطهی خاصی با پدیدهها و اشیا و انسان و جهان میگرایم. البته این امر خارق العادهای نیست؛ فقط یک «توجه» و «تمرکز» است که در عرصهی سرایش با «انباشت درون» هماهنگ میشود. «انباشت درون» به تعبیری پایهی همان انرژی متراکم است که به خلاقیت میانجامد.
محمد مختاری ـ مؤخرهای بر آرایش درونی
برای مختاری انگار «هنگام» هم الهامِ شاعرانه میطلبد، هم قرار گرفتن در «آنِ» مناسب، که با تلنگری انباشت درون شاعر بیرونی شود ـ «هنگام» مجموعهای است که شاعر در مرکز آن قدم میزند، فکر میکند و فضای مناسبی میجوید تا ذات تربیت شدهی درونش را آمادهی زایش کند. اینجا هر انگیزه، تلنگر و تأثیر بیرونی تنها وسیلهای برای آغاز فرافکنی میشود.
از این بابت میتوان دلبستگی به اسطوره و مجموعه اشعار اولِ او و بعد بهخصوص در آخرین مجموعهی چاپنشدهی شعر بلندِ من و شهرزاد و حتی کار در بنیاد شاهنامه روی داستان سیاوش و اِشراف بر ادبیات کلاسیک ایران و جهان، همه و همه سازوکاری شده بود برای دستاورد شعرهای بلند و منسجم که بهراستی کار دشواری است.
بهگمانم منظومهی ایرانی، مدخل و پلی است بر دو دوره سرایش شعر مختاری که در آرایش درونی و وزن دنیا به کمال میرسد. افسوس و صد افسوس که در بهترین و پربارترین برههی سرایش و اوج موقعیت شعریاش کور دلان، جان شعر و جان شاعر را گرفتند و این شاعرکُشی داغ ننگی شد بر پیشانی تاریک تاریخ این دوران.
در این راستا شاید گفتن این خاطره، مخاطبان شعر مختاری را ملموستر بهنوع سرایش شعر او نزدیک کند.
یک سال از آمدنش از زندان گذشته بود. خرداد ۱۳64 پسر دوممان به دنیا آمده بود. محمد حکم انفصال از خدمات دولتی گرفت. چند ماهی بود که به خانهی جدید نقلمکان کرده بودیم. روزگار هر چند بهسختی میگذشت اما همدلی و همراهی هم بود. مدتها بود که شعر نگفته بود. اینجور وقتها کلافه میشد و بهانهگیر. اغلب قلم و کاغذی برمیداشت و در جیبش میگذاشت و از خانه بیرون میزد و ساعتها پیادهروی میکرد. خیلی از شعرها در پیادهروها شروع شده بود یا در پارکی تمام شده بود. این عادت را از زندان با خود آورده بود. با راه رفتن تمرکز پیدا میکرد. یک روز شاید سر شب بود یا بعدازظهر، هر چه بود، هوا هنوز روشن بود. بگومگو کردیم. محمد به اتاق کارش رفت و در را بست؛ اتاقی دنجی با ایوان کوچکی که چشماندازش خیابان بود و کولر خانه در آنجا تعبیه شده بود و چند قُمری رویش لانه کرده بودند ـ شعر «صبح: ساعت پنج» که در آغازِ کتاب وزن دنیا آمده است، اشاره به همین اتاق و پرندگان روی ایوان دارد با شروع زیبا و مستحکمِ «پایی در آستان دری ناگهان گشوده به تاریکی».
کتابها و میز کارش کنار پنجره بودند و تخت باریکی کنار کتابخانهاش. همینطور که مشغول کار بودم، صدایی از اتاق آمد. دقت کردم، صدای محمد بود. جملاتی که گاه سؤالی بود و گاه خطاب به کسی یا چیزی که حضور داشت. یکه خوردم و کمی ترسیدم. در را که آهسته باز کردم دیدم روی تخت دراز کشیده است و با چشمهای بسته حرف میزند. مثل اینکه در خواب باشد و خواب ببیند. آنچه میگفت شعر بود. سریع رادیو ضبط کوچکی که داشتیم را آوردم، نواری داخلش گذاشتم و دو دکمهی ضبط را همزمان فشردم، و ضبط را آهسته داخل اتاق گذاشتم. تقریباً هر دو طرف نوار پر شده بود که محمد خوابش برد. این شعر منظومهی ایرانی بود که به دنیا آمد.