۱ ذیلِ عنوانِ اصلیِ هفتاد سنگِ قبر، آمده «شعرهای ۱۳۶۰ تا ۱۳۷۰». پس، اینها شعرهای دههی شصتاند؛ سالهای جنگ با عراق، موشکبارانِ تهران، تلاطمهای سیاسی در داخل، و اتحادِ استکبار و استعمار علیهِ ایران در خارج. با این اوصاف، اندیشیدن دربارهی مرگ غریب نیست، فرمِ گورستان را در صفحاتِ سفید بازساختن غریب نیست، و البته غریب نیست که این هر دو کارِ شاعری باشد در غربت نشسته، اما آشنای کویر و کلمات_ به چراییاش میرسیم.
۲ آیا گورستانِ زبانیِ شاعر، یدالله رؤیایی، را میشود نوعی استعارهی مفهومی در نظر گرفت؟ نمایندهی سرزمینی که عرفان و اقلیمِ کویریاش شاید تفکیکشدنی نباشند؟ «گورستانی در ذهن»؟ «شعر-شهرِ سنگستان»؟
۳ دستکم، سنگهای شهاب (که متعددند)، روزبهان، بایزید، و طواسین سنت عرفانی ایران اسلامی را نشاندار کردهاند. سنگهای آشکارا مربوط به تاریخ هم فراواناند، چه تاریخِ کهن مثلِ سنگهای یزدگرد و حسنک، چه تاریخِ معاصر نظیرِ بیژن و بادیهنشین و فروغ. «موزهی معصومیت»؟
۴ با اینهمه سنگِ آشنا، یک سنگِ غریبه هست که گورستان را از موزه بودن فراتر میبرد، سنگِ سربازِ گمنام: «یک گلوله مرا| میانِ هزار برادر انداخت.» اگر آن سنگهای دیگر هر کدام یادمانِ یک تناند، این یک سنگْ سنگِ هزاران بلکه میلیونهاست، سنگِ هزاران برادر و البته هزارانِ خواهر، سنگِ همهی گمنامانِ تاریخِ ایران و گمشدگانِ آن ازیادرفتگان.
با این سنگ است که، از قضا، هفتاد سنگِ قبر تاریخی میشود یا، بهتر بگوییم، تاریخمند. بدونِ این، موزه بود (هرچند موزهای غنی). حالا واقعاً یادمان-گورستان است؛ گورستانی به وسعتِ تاریخ و به عمقِ فرهنگ.
۵ رؤیایی از یک منظر نقطهی مقابلِ اخوانِ ثالث است: هر شعرش تلاشی است برای به حداقل رساندنِ روایت یا، شاید دقیقتر، با حداقلِ عناصر روایت کردن تا، بهجای خطی ممتد یا منقطع از توالیِ رخدادها، یک لحظه را _فشرده و متراکم_ بسازد و بگذرد. برای رؤیایی یک قاب (یک سنگ) کفایت میکند؛ اخوان قابها را پیِ هم میآورد و رویشان گفتارِ متن سوار میکند.
۶ مرگ، آنطور که ما میرایانْ پیش از واقعه میفهمیم، آن است، لحظه است، ضربه است، پایانبندیِ شعر است (اگر شعری در کار بوده باشد)؛ نقطهی آخرِ جملهایست بلند یا کوتاه، بامعنا یا بیمحتوا؛ سنگیست ساکن در نقطهای از بسیطِ خاک.
زندگی پیوستار است، قابی پیِ قابِ دیگر؛ روایت است، گفتارِ متن است. مرگْ رؤیاییست و زندگی اخوان _م. امید_ هرچه هم نومید.
۷ کارِ شاعریِ رؤیایی، و شاعرانی همشیوه با رؤیایی، شکلدهی به مرگ است، چه شعرْ «لبریخته» باشد چه «سنگِ قبر». نگاهی که شاعرِ جویای «آن لغتِ تنها» به شکلِ شعر دارد متفاوت نیست با نگاهی که از جانبِ مرگ میتوانیم به خودمان داشته باشیم: در برابرِ آن لغتِ آخر، در قیاس با آن پایانبندیِ بینظیر، تمامِ روایتِ زندگی حشو است.
۸ برخی منتقدان _مشخصاً حسین ایمانیان_ اهمیتِ شعرِ شاملو را به این میدانند که ظرفیتِ سرود شدن دارد؛ سرودی که جماعتی بخوانند و، درست در یا از همان دمِ خواندن، «جماعت» شوند. ارزشِ شعرِ او را، از جمله، به تواناییِ پیوند زدنِ انسانها و پدید آوردنِ امرِ جمعی میدانند. این نابجا هم نیست. کارِ شعرِ شاملو _نه لزوماً تمامِ شعرهایش_ همین بوده. کار شعر شاملو گاه شعار شدن بوده.
اما این تمامِ کارِ شعر نیست. شعرِ رؤیایی و _به قولی، با گوشهی چشم به براهنی_ شعرِ رؤیاییوار شعارشدنی نبود. از آن میشد گزینگویه بیرون کشید. چهبسا نیاز به بیرون کشیدن هم نبود: لبریختهها و هفتاد سنگِ قبر فراوان دارند سطرهایی که حالا در خاطرِ شعردوستان ماندهاند، گرچه شعار نبودهاند. جماعتی که این سطرها هدف گرفتهاند عموم نیست؛ عامهی کتابخوان است.
۹ پس، علاوه بر روایتهای زندگی، افزون بر شعارهای جمعی، شعرْ گزینگویه هم هست، شطحمانند هم میشود. افزون بر نقالی، بر سردمداری، شعر میتواند خلوتِ آدمی را غنی کند، و مرگْ خلوتِ نهاییست تا روزِ حشر. تا پیش از آن، سکوتِ سنگ را بعید است قصه و شعار بشکند. آنچه میمانَد سکوتی است که تنها بعضی شاعران، در برخی شعرها، میکوشند به آن کسوتِ کلمه بپوشانند.
۱۰ ویتگنشتاین، در آخرین فقرهی رسالهی منطقی-فلسفی، مینویسد: «از آنچه نمیتوان دربارهاش سخن گفت باید به سکوت گذشت.» اگر همگان گزارهی او را میپذیرفتند، نه عارفی پدید میآمد نه شاعری متولد میشد. دربارهی مرگ نمیتوان به شیوهی فلاسفهی تحلیلی اندیشید، ولی میشود به سیاقِ برخی شاعران از آن یادمانی با کلمات بنا کرد. شاعران میگویند هنوز در این زمانه _که زمانهی عسرتِ شاعریست در تمامِ تاریخِ بشر_ «تنها چیزی که ارزشِ سرودنِ دارد همانیست که نمیتوان دربارهاش سخن گفت.»
۱۱ در آغازِ کتابِ شعرهای دریایی، شاعر نوشته: «من به دریا نیندیشیدهام| فکرهای مرا دریا اندیشیده است.» شاید، هفتاد سنگِ قبر را نیز باید به همین منوال حاصلِ تأملِ مرگ بدانیم _یا سنگهای مرگ_ در بابِ شاعری که از سرزمینی شرقی میآید، و کویر و کلماتِ روزبهان در قلمش جوش میخورند.