عشق در شعرهای نادر نادرپور


از ونوس میلو تا ونوس نادر


از ونوس میلو  تا ونوس نادر

والتر بنیامین در قطعه‌ای با عنوان «تنه‌دیس» (Torso) در کتاب «خیابان یکطرفه» می‌نویسد: «فقط آنکه به گذشته‌ي خویش به‌ چشمِ سقط‌جنینی ناشی از اجبار و احتیاج می‌نگرد می‌تواند در حال حاضر کمال استفاده را از آن ببرد. زیرا گذشته‌ی آدمی در بهترین حالت به مجسمه‌ی زیبایی می‌ماند که در جریان حمل‌ونقل تمامی اندام‌هایش را از کف داده است، و اینک از آن چیزی به‌جز کنده‌ي چوب یا تخته‌سنگی قیمتی به‌جا نمانده که آدم باید تصویر خیالیِ آینده‌ی خویش را از آن بتراشد.» گذشته‌ی‌ هر آدمی، بنا به نوشته‌ی بنیامین، پروژه‌ای‌ست ناتمام، مثل مجسمه‌ای دست‌وپاشکسته که ماده‌ی خام تصویرهای آینده می‌شود. راستش این وصف خواه‌ناخواه آدم را به‌یاد مجسمه‌ی ونوس میلو می‌اندازد، تندیسی مربوط به دوران یونان باستان که در قرن نوزدهم در جزیره‌ی‌ میلوس کشف شد، مجسمه‌ای از ونوس (همسان آفرودیته‌ی یونانی، الهه‌ی عشق و زیبایی) که دو بازویش شکسته و اکنون در موزۀ لوور نگهداری می‌شود. و طرفه آنکه بنیامین جایی دیگر، در مقاله‌ی مشهور «اثر هنری در عصر بازتولید مکانیکی»، از این مجسمه نوشته و بی‌جا نیست اگر خیال کنیم او در قطعه‌ی فوق نیز ونوس میلو را مد نظر داشته است. آن مجسمه‌ی دست‌وپاشکسته که تجسم گذشته‌ی ماست، در ضمن، در یکی از شاخص‌ترین نمودهایش، مجسمه‌ی ونوس است ــ الهه‌ی عشق. این تنه‌دیس، از یک‌سو، می‌خواهد عشق را همچون لحظه‌ی‌ حالی ابدی بازنماید و، از سوی دیگر، نماینده‌ی گذشته‌ای ازدست‌رفته باشد. و شاید در جریان همین «حمل‌ونقل» است که ترک برمی‌دارد؛ می‌شکند چون می‌خواهد ابدیت و زمان را در پیکری واحد جفت‌وجور کند. کیست که نداند عشق، در آن دم که درمی‌گیرد، درمی‌گیرد تا ابدی باشد و بااین‌همه زمان می‌خورد ــ «گذشته» می‌شود. اما دست‌وپای شکسته را ببین که هنوز چاره‌ساز است!

شاید به همین خاطر، هر تلاشی برای بازنمایی/بازگویی عشق از همان ابتدا محکوم است به وقفه و لکنتی که به این تجربه گره خورده و بیش از همه‌ی شاعران معاصر ما ــ و این از بخت‌یاریِ ماست ــ به جان و زبان شعر نیما یوشیج افتاده و، از این منظر، شعرهای او را که ظاهراً نسبت مستقیمی با عشق ندارند در سطحی دیگر آبستن عمیق‌ترین شورهای عاشقانه می‌کند. این گذشته‌ی ترک‌خورده، در تناقضی شگفت که از ضعف آن مایه می‌گیرد، پیوسته پیش روی همه‌ی شاعران بعد از نیماست و نادرپور هم یکی از آن‌ها. اما او قدر این پیکره‌ی دست‌وپاشکسته را نمی‌داند. در دفتر «دختر جام» (1333)، یکی از اولین مجموعه‌هایش، شعری با همین عنوان را با این سطرها آغاز می‌کند: «همچون ونوس کز صدفی سر برون کشید/ دامن‌کشان ز جام شرابم برآمدی». ونوس این شعر، همچون نسخه‌ی‌ اساطیری‌اش، یکباره زاده می‌شود، تمام‌وکمال. و در ادامه هر چیزی، حتی درهای بسته، به‌سوی تأثرات حسیِ راوی ره می‌گشاید: «درهای بسته چون دو لبِ ناگشوده بود». تا سرانجام ونوس در همان جام شرابی که از آن برآمده بود نهان شود. نمونه‌ی دیگر شعر «پیکرتراش» است از دفترِ «شعر انگور» (1335): «پیکرتراش پیرم و با تیشه‌ی خیال/ یک‌شب تو را ز مرمر شعر آفریده‌ام/ تا در نگین چشم تو نقش هوس نهم/ ناز هزار چشم سیه را خریده‌ام.../ تا پیچ‌وتاب قد تو را دلنشین کنم/ دست از سر نیاز به هر سو گشوده‌ام/ از هر زنی تراش تنی وام کرده‌ام/ از هر قدی کرشمه‌ی رقصی ربوده‌ام». این‌بار ونوسِ راوی مجسمه‌ای‌ست که خود تراشیده اما باز هم بی‌عیب‌ونقص، باز یک‌شبه، و با همان پایان. او سرکشی می‌کند و راوی می‌نویسد: «هشدار! زانکه در پس این پرده‌ی‌ خیال/ آن بت‌تراش بلهوس چشم‌بسته‌ام/ یک‌شب که خشم عشق تو دیوانه‌ام کند/ بینند سایه‌ها که تو را هم شکسته‌ام». نمونه‌ی سوم شعر «شبی در کارگاه تندیسگر» است از دفتر «شام بازپسین» (1355): «اندیشه و تیشه‌ام مهیا بود/ چون لوح و قلم کنار یکدیگر/ وان سنگ سپید روبه‌روی من/ تا پیکری از دلش برآرد سر». اما در همین لحظه کسی به در می‌کوبد: حوّاست! می‌آید و بر توده‌ی سنگ تکیه می‌زند: «گفتا چه در این جماد می‌جویی؟/ گفتم آدم به خنده گفت اینک/ حوّاست برابرت چه می‌گویی؟»

نادرپور هربار به بهانهای از مواجهه با آن مجسمهی دستوپاشکسته میگریزد. دههها شعر عاشقانه مینویسد اما دقیقاً برای اینکه با حقیقت عشق روبهرو نشود، با وجه شورانگیز و اضطرابآور آن، با «دوِ» بلاتکلیفی که نه سرِ یکیشدن دارد نه قصد فراق، با تنهدیسی که زمان حالی ابدی و گذشتهای ناتمام را بهطرز خارق اجماعی در خود حفظ کرده و به همین خاطر شکسته است، مجسمهای که خیالهای آینده را شکل میدهد. ونوس نادرپور به این گذشته پشت میکند و آینهی تمامنمای شعر اوست: شستهرفته، در قالبی مشخص و بیشکستگی. راوی شعرهای او هرگز به لکنت نمیافتد، زبانبسته نمیشود، سکوت نمیکند، شور و اضطراب ندارد و جایگاهش را به خطر نمیاندازد. از این منظر، بیراه نیست این ادعا که نادرپور هرگز شعر عاشقانه ننوشته، آنهم بهرغم دههها فعالیت ادبی در این زمینه. نادرپور نمیخواهد بهیاریِ آن مجسمهی دستوپاشکسته در زبان دستوپا بزند. شعر او مثل مجسمههایش تمامشده زاده میشود، بیآنکه سنت پیش از خود را ببیند و، در نتیجه، بیآنکه آیندهای داشته باشد، بیدرماندگی و بدون این تمنا که «عشق را ای کاش زبان سخن بود». 

رضا رحمتی‌راد
1403/3/17