یکی آواره مرد است این پریشانگرد
همان شهزادهی از شهر خود رانده
نهاده سر به صحراها
گذشته از جزیرهها و دریاها
نبرده ره به جایی، خسته در کوه و کمر مانده
اگر نفرین اگر افسون اگر تقدیر اگر شیطان...
بجای آوردم او را هان-
«همان شهزاده ی بیچاره است او که شبی دزدان دریایی
به شهرش حمله آوردند.»
قصهی شهر سنگستان، شعری با روایت نمادین و آمیخته با عناصر داستانهای اساطیریست. مهمترین کار اخوان ثالث در این شعر، ساختن روایتی منظوم و رمزگذاری شده با نشانههای اساطیری و کهنالگوها طبق ساختار مرسوم چنین قصههایی و در نهایت تخطی از پایان و سرانجام معمول آنهاست. شهریار شهر سنگستان، نجاتدهنده و توانمند نیست، تنها و ناتوان است و نهتنها فره ایزدی با او نیست که با وجود پیروی از فرامین ایزدی، چیزی جز نتیجه معکوس به کف نمیآورد. او چهرهی دیگری از خود شهر است که توان خروج از لایهی سنگی خود را ندارد. شهر سنگستان، همان وطن مردهای است که آیندهی خویش را در گذشتهای نفرینی از کف داده است:
و سنگستان گمنامش
که روزی روزگاری شبچراغ روزگاران بود
نشید همگنانش، آفرین را و نیایش را
سرود آتش و خورشید و باران بود
اگر تیر و اگر دی، هر کدام و کی
به فرّ سور و آذین ها بهاران در بهاران بود
کنون ننگ آشیانی نفرت آبادست، سوگش سور
چنان چون آبخوستی روسپی، آغوش زی آفاق بگشوده
در او جای هزاران جوی پر آب گل آلوده
«و صیادان دریابارهای دور
و بردنها و بردنها و بردنها
و کشتیها و کشتیها و کشتیها
و گزمهها و گشتیها...»
قصهی شهر سنگستان، شعریست که امر کهن را در ادبیت، بلاغت، اسطوره و نماد، به زمان حاضر احضار کرده و هرگز منسوخ نخواهد شد؛ افزون بر این، دارای چنان روابط بینامتنی ادبی، اسطورهای و تاریخیست که هر خوانشی در حکم آغازی جدید برای تکرار ابدی آن است علاوه بر این، میتوان آن را همچون نمایشنامهای منظوم در نظر گرفت و برای اجرای صحنهای آماده کرد و به شخصیتهای شعر، عینیت بخشید.
قصهی شهر سنگستان، داستان شهري است غارت شده و ویران که ساکنانش با طلسم و افسون جادوگران سنگ شـدهانـد. شهریار شهر سنگستان برای باطل کردن جادو روی به هر چیز و هر کاری میآورد که همه بیهوده و بینتیجهاند و سرانجام خسته، ناامید و مقهور تنهایی خود زیر سایهی درخت سدري در دامنهی کوه بزرگی بـه خـواب میرود. اینجاست کـه دو کبـوتر او را میبینند و میشناسند و به او آنچه را باید برای باطل شدن طلسم بداند، میآموزند. دو کبوتر به شاهزادهی شکست خورده، نشـانی چشـمهاي را مـیدهنـد کـه باید در آن تنش را بشوید، پس از آن هفت ریگ از چشمه بردارد و درون چـاهی نزدیک چشمه بیندازد تا آب از چاه بجوشد. جوشیدن آب از چاه نشاندهندهی ابطال جادو و بیداری مردمان شهر خواهد بود. شهریار شهر سنگستان فرامین را انجام میدهد اما وقتی ریگها را به چاه میاندازد بـه جـاي آب، دود از چاه بیرون میآید که همین تخطی از پایان خوش مرسوم و نشان دادن شکستناپذیری شرّ، وجهتمایز و نقطهقوت شعر اخوان میشود. به تعبیری اگر شاهزادهی موفق به شکستن طلسم نمیشود، در عوض شاعر، کلیشهی روایت را میشکند.
بلی، دزدان دریایی و قوم جادوان و خیل غوغایی
به شهرش حمله آوردند
و او مانند سردار دلیری نعره زد بر شهر:
-«دلیران من! ای شیران
زنان! مردان! جوانان! کودکان! پیران»-
و بسیاری دلیرانه سخنها گفت اما پاسخی نشنفت
اگر تقدیر نفرین کرد یا شیطان فسون، هر دست یا دستان
صدایی بر نیامد از سری زیرا همه ناگاه سنگ و سرد گردیدند
از اینجا نام او شد شهریار شهر سنگستان
پریشان روز مسکین تیغ در دستش میان سنگها میگشت
و چون دیوانگان فریاد می زد: آی!
و میافتاد و برمیخاست، گریان نعره میزد باز:
دلیران من! «اما سنگها خاموش»
همان شهزاده است آری که دیگر سالهای سال
ز بس دریا و کوه و دشت پیمودهست
دلش سیر آمده از جان و جانش پیر و فرسودهست
و پندارد که دیگر جستوجوها پوچ و بیهودهست
نه جوید زال زر را تا بسوزاند پر سیمرغ و پرسد چاره و ترفند
نه دارد انتظار هفت تن جاوید ورجاوند
دگر بیزار حتی از دریغاگویی و نوحه
چو روح جغد گردان در مزارآجین این شبهای بیساحل
ز سنگستان شومش بر گرفته دل
پناه آورده سوی سایهی سدری
که رسته در کنار کوه بیحاصل
در اساطیر، افسانهها و قصههاي عامیانهی ملل، روایتهاییست که مردمان یک شـهر بـه خـواب جمعی رفتهاند. «لوفلر/ دلاشو» این خواب جمعی را نشاندهندهی وقفهای میدانند کـه حـد فاصـل میان دو حلول برای گروهی از مردمان است که رشد و تکاملشان به خاطر خطایی که از آنها سر زده دچار سکون شده است؛ و بعد جان تازه مییابند و افسونی را که اسیرش بودند از خـود برمـیدارنـد و بـه تکامل خویش در سایه و پناه عشق ادامه میدهند. (لوفلر ـ دلاشـو203:1386)
این خواب جمعی در قصهها با تمثیل دیگري نیز بیان شده است. بدین صورت که پریان بهجاي خواب کردن انسانها، آنها را تبدیل به سنگ میکننـد و بـه صورت مجسمه درمیآورند. به دنبال این کار، معمولاً پهلوان یا شهریاري که داراي فره ایزدی است ظهور میکند و طلسم و افسون را باطل و انسانها را آزاد میکند. از نظر رمزشناسی، سنگ شدن انسانهـا بهجاي خوابیدن طولانی مدت، براي پرهیز از تذکار زوال و فساد مادي جنازه و مردار انجام شده زیـرا افسـانه و اسطوره نیز چون رؤیا تفتیش میشوند. (همان. 204)
شهریار شهر سنگستان، در این قصه، ظاهری از کهن الگوي قهرمان را داراسـت هرچند دلیری او تنها منحصر به سخن گفتن و فریاد برآوردن است؛ با این همه از میـان مراحـل تحـول و رسـتگاري، کارکرد او با مرحله «نوآموزي» منطبق است که در این مرحله باید وظایفی سخت و طاقتفرسا را تحمل کند تا از مرحلهی خامی گذر کند و به بلوغ فکري و اجتماعی و فراتر از این به «خویشتن» خود برسـد و بتواند مردم خود را رهبری کند. «نوآموزي» داراي سه مرحلهی جـدایی، تغییـر و بازگشـت اسـت. طبق این الگو، شاهزاده به دنبال حملهی«دزدان دریایی و قوم جادوان و خیل غوغایی» کـه نشانهای از کهـن الگـوي «سـایه» هستند به عنوان کهن الگوي «خویشتن» براي نظم و ایجاد وحـدت و یکپـارچگی ماننـد سـردار دلیري نعره میزند اما پاسخی نمیشنود، چون با افسون شیطان که بارزترین نشانهی کهن الگوي «سایه» است، مردم تبدیل به سنگ مـیشـوند. شـاهزاده تنها و مستأصل بـراي ایجاد وحدت و یکپارچگی و به عبارت دیگر دستیابی به کهن الگوي «خویشتن» میان سنگها و در حقیقت میان مردمانش میگردد و هر چه فریـاد مـیزنـد پاسخی نمیشنود. پس براي چارهجویی، دریا،کوه و دشت را میپیماید، و راه به جایی نمیبرد اما از فرط استیصال، رفتاری همچون دیوانگان دارد و با خود جدال میکند.
بدین ترتیب مرحله اول «نوآموزي» که «جدایی و حرکت» است انجـام مـیشـود. در پایان ایـن مرحلـه، شاهزاده که جستوجوها را بیهوده تصور میکند، ناامید در مکانی نمادین به سایه درخت سدر پناه مـیآورد و مـیخوابـد. این مکان، موقعیتی نمادین است و عناصري که در آن قرار دارند نیز نمـادین هسـتند؛ نخسـت اینکه خوابیدن شـاهزاده، نشانهای از «مرگ» اوست؛ و بیـداري او از خـواب معناي زندگی و رستگاري است چون پیکی که انسان را از خواب بیدار میکند و در عـین حـال آورنده زندگی و رستگاري براي اوست. (الیاده133:1386)
دوم اینکـه خوابیـدن او زیـر سـایهی درخـت سـدر مفهوم نمادین کهن الگویي دیگري دارد و آن کسب «دانش و معرفت» از درخـت اسـت. بنابراین، خوابیدن شاهزاده زیر درخت سـدر کـه به واسطهی قدمت و کهنسالی برخوردار از تقدس است و رسیدن به اشراق و آگاهی بـهوسـیلهی کبوترها مفهوم کهن الگویی دارد. سوم اینکه درخت در دامنهی کوهی قويپیکر روییـده و چنانکـه معـروف اسـت کوهها از قداست و جنبهی اسرارآمیز ارتباط با خداوند برخوردارند. در این قصه نیز، کوه همان معناي نمادین کهن الگویی «ارتباط با جهان فراتر» را دارد که شاهزاده در آنجا به وسیلهی کبوترها به اشراق میرسد. کبوترانی که روي شاخهی سدر نشستهاند و دربارهی سرنوشت شاهزاده با هم بحث میکنند نمودي از «پیر دانـا» هستند؛ پیر دانا زمانی ظاهر میشود که قهرمان به تنهایی نمیتواند کاري از پیش ببـرد و او مـیآیـد تـا با راهنمایی و چارهجویی، قهرمان را از گرفتاری برهاند. پیـر دانـا گـاهی بـه شکل حیوانی جلوهگر میشود. (یونگ. 127:1368) در این شعر نیز پیر دانا به شکل کبوتران جلوهگر شده است. از میان پرندگان، کبوتر از نظر سنّتی معرف همبسـتگی عـام یـا عشـق ونـوس و همـینطـور هـم روحالقدس است (فراي.174:1377) پیر در قصههاي پریان برای برانگیختن «خویشتناندیشی» به پرسشهایی دربارهی قهرمان پاسخ میدهد و حتی بیشتر اوقات طلسـم جـادویی مورد نیاز او را فراهم میکند؛ یعنـی قدرت غیرمنتظره و نامحتملی که برای کسب موفقیت لازم است. (یونگ.1368: 117-116) در قصهی شهر سنگستان، کبوتران دربارهی اینکه شاهزاده کیست، از کجا آمده و چرا و چگونه مسیرش به اینجا افتاده و به کجا میرود، باهم بحث مـیکننـد و سـرانجام راه چـارهای را بـراي شکستن طلسم به او میآموزند و نشانی مکانی اساطیري و نمادین را به او میدهند:
پس از این کوه تشنه درهای ژرف است
در او نزدیک غاری تار و تنها، چشمهای روشن
از اینجا تا کنار چشمه راهی نیست
چنین باید که شهزاده در آن چشمه بشوید تن
غبار قرنها دلمردگی از خویش بزداید
اهورا و ایزدان و امشاسپندان را
سزاشان با سرود سالخورد نغز بستاید
پس از آن هفت ریگ از ریگهای چشمه بردارد
در آن نزدیکها چاهیست
کنارش آذری افزود و او را نمازی گرم بگزارد
پس آنگه هفت ریگش را
به نام و یاد هفت امشاسپندان در دهان چاه اندازد
ازو جوشید خواهد آب
و خواهد گشت شیرین چشمهای جوشان
نشان آنکه دیگر خاستش بخت جوان از خواب
تواند باز بیند روزگار وصل
تواند بود و باید بود
ز اسب افتاده او نز اصل
جایی که کبوتران نشانی آن را میدهند، سرشار از نشانههای اساطیري و کهنالگویی است؛ بعـد از کـوهی کـه شـاهزاده در دامنه آن به خواب رفته «درهای ژرف» قرار دارد، که در مفهوم کهن الگوییاش مکمل نمـادین کـوه اسـت و نماد جایی است که روح انسانی و رحمت الهی به هم میپیوندد تا الهـام و جذبـهاي عارفانـه را موجـب شـوند (شوالیه و گربران. 212:1382) در آن دره، نزدیک غار تار و تنها، چشمه روشـنی قـرار دارد و شـاهزاده باید در آن چشمه تنش را بشوید. «غار» به عنوان یک مکان مقدس، در مفهوم کهن الگویی رمز نـوزایی و تولد دوباره است. همچنین غار نمادي است شناختهشده از قلمروی ناآگاهی و دنیاي ناشناخته درون به خاطر تـاریکی و رازآمیز بودن آنکه در شعر اخوان نیز به ویژگی تاریکی اشاره شده است، اما «چشمه روشنی» کـه شـاهزاده بایـد در آن شستوشو کند رمز تولد دوباره است. «یونگ» چشـمه را تصـویري از روح بـهعنـوان منشأ زندگی درونی و انرژي روانی میداند و به نظر او نیاز به این چشمه زمانی قوت میگیرد که زندگی فرد در معرض خشک شدن قرار گیرد. با این توضیحات، شاهزاده که از همهجا و همهچیز ناامیـد شـده و دل به مرگ سپرده به راهنمایی کبوتران باید در چشمه شستوشو کند تا زندگیِ دوباره بیابـد. خوابیـدن او مـرگ نمـادین و شستوشوی او در چشمه، رمزي براي تولد دوباره است. پس از شستوشو، او بایـد «هفـت ریـگ» از ریـگهـاي چشمه بردارد و در کنار چاهی که در آن نزدیکی است ابتدا آتشی روشن کند و در برابر آن نیـایش کنـد سـپس ریگها را به نام و یاد هفت امشاسپند به دهان چاه بیندازد. «عدد هفت» از نمادهاي کهـن الگـویی اسـت و عددی کامل به شمار میآید و نشانگر وحدت سه و چهار و نظم مطلق است. «چاه» نماد راز، پوشیدگی و بـهویـژه نماد حقیقت است، همچنین چاه نماد آگاهی و در ضمن نمایانگر انسانی است که به آگاهی و شـناخت رسـیده است. افزون بر این، چاه رمزی برای دنیاي ناخودآگاه است و انداختن ریگها در چاه رمزی برای ارتباط بـا دنیـاي ناخودآگـاه که طبق نظریهی «یونگ» براي دستیابی به کهن الگوي «خویشتن» ارتباط با ناخودآگاه ضروري است. پـس از انداختن ریگها بر اساس بشارت کبوترها باید آب از چاه بجوشد و چشمهای آب شیرین جاري شود. جوشیدن آب از چاه، رمـزی برای بیـرون کشـیدن محتویات درون و برقراری ارتباط با ناخودآگاه است. علاوه بر این، جوشیدن آب از چاه، نشانی بـراي رسـتگاري و زندگی شاهزاده است. شاهزاده با انجام این مراحل، مرحلهی دوم «نوآموزی» یعنی «تغییـر» را پشـت سـر میگذارد و در نهایت با «غار» درد دل میکند و از اینکه اشارتهاي کبوتران راست بود، اما بشـارتهـاي آنها نه، شکوه میکند:
اشارتها درست و راست بود اما بشارتها
ببخشا گر غبارآلود راه و شوخگینم، غار!
درخشان چشمه پیش چشم من خورشید
فروزان آتشم را باد خاموشید
فکندم ریگها را یک به یک در چاه
همه امشاسپندان را به نام آواز دادم لیک
به جای آب دود از چاه سر بر کرد، گفتی دیو میگفت: «آه»
سخن گفتن با غار نماد ارتباط با ناخودآگاه است زیرا غار، نماد «قلمـروی ناخودآگـاه» و دنیـاي ناشناختهی درون است. خشکیدن آب و خاموش شدن آتش میتواند رمزي براي مـرگ و پایـان زنـدگی باشـد و بیرون آمدن دود از چاه رمز خارج شدن روح از بدن. قصه، با درد دل گفتن شاهزاده با غار پایان مییابد:
غم دل با تو گویم غار
بگو آیا مرا دیگر امید رستگاري نیست؟
صدا نالنده پاسخ داد: آري نیست؟
با انجام این کارها، مرحلهی سوم «نوآموزی» یا بازگشت به سرانجام میرسد. بازگشتی کـه قهرمـان به امید آن سختیها و دشواريهاي سفر را تحمل کرده بود تا شهر و مردم را نجات دهد، به شکست میانجامد. معمولاً در افسانهها و قصههاي عامیانـه مـاجرا با پایان خوش تمام میشود و قهرمان پیروزمندانه بازمیگردد و کشور و مردم خود را نجات میدهد؛ اما در ایـن منظومه، ما با پایان تراژیک و غمانگیزی روبهروییم که شکست کلّی اسطورهی قهرمـان و منجـی را در پـی دارد.
سرانجام، سفر شهریار شهر سنگستان با انعکاس صـداي او در غـار ﺑﺎ ﻧﻮﻣﯿﺪي و ﯾﺄس ﺑﻪ ﭘﺎﯾﺎن ﻣﯽرﺳﺪ. از دیدگاه روانشناسی یونگ شاهزاده بهعنوان نماد یکپارچهسازی، نمودی از کهنالگوی خویشتن است اما به خاطر ناتوانی در برقراری ارتباط با ناخودآگاه که در چشمهی جوشان از چاه خود را نشان میدهد، نمیتواند به کهنالگوی خویشتن دست یابد، زیرا لازمهی رسیدن به خویشتن وحدت و یگانگی خودآگاه و ناخودگاه است که شاهزاده در انجام آن ناموفق میماند.
منابع:
اخوان ثالث، مهدي. 1371 . شعر زمان ما 2. به کوشش محمد حقوقی. چ 2. تهران: نگاه.
الیاده، میرچا. 1384 . اسطورهی بازگشت جاودانه. ترجمهی بهمن سرکاراتی. چ 2. تهران: طهوري.
1386. چشماندازهاي اسطوره. ترجمهی جلال ستاري. چ 2. تهران: توس.
1389. رساله در تاریخ ادیان. ترجمهی جلال ستاري. چ 4. تهران: سروش.
بیلسکر، ریچارد. 1388. اندیشهی یونگ. ترجمهی حسین پاینده. چ 3. تهران: آشیان.
دوبوکور، مونیک. 1387 . رمزهاي زنده جان. ترجمهی جلال ستاري. چ 3. تهران: مرکز.
شوالیه، ژان و گربران، آلن. 1384 . فرهنگ نمادها. ج 1 و 2. تهران: جیحون.
1382 و 1385 . فرهنگ نمادها. ج 3 و 4. چ 1. تهران: جیحون.
فراي، نورتروپ. 1377 . تحلیل نقد. چ 1. تهران: نیلوفر.
لوفلر – دلاشو، م. 1386 . زبان رمزي قصههاي پریوار. ترجمهی جلال ستاري. چ 2. تهران: توس.
مورنو، آنتونیو . 1388 . یونگ، خدایان و انسان مدرن. ترجمهی داریوش مهرجویی .چ 5. تهران: مرکز.