سال‌هاست که از یادت گریخته‌ام. هر‌بار که نامت را می‌شنوم یا جایی از تو می‌خوانم انگار نیرویی مرا به بیرون از این یاد پرتاب می‌کند. در چند روز گذشته با کشمکشی درونی دست به گریبان بودم. به خودم گفتم شاید نوشتن این یادداشت کوتاه و رویارویی با آن حادثه مرا رها کند از آن خاطره تلخ. حادثه‌ای که به همین سادگی اتفاق افتاد. «در آن ثانیه ساده/ که پروانه‌ای کوتاه/ سنجاق سری خاموش را قطع کند»
به‌یاد بیاورم حضور شیرینت را با آن خنده‌های ریز‌ریز. چهره‌ات را با جعد طره‌ای بر پیشانی. نازنین سخت است مرور آن لحظه‌ها، طنازی و شیطنت‌ها را به یاد بیاورم. این که من بنشینم و تو شعر بخوانی، پچپچه‌های ذهنت را بلند‌بلند برایم بگویی. این اواخر رؤیای بازگشت به دیارت مشهد را داشتی. «پر از شعرم، می‌خواهم تهران را ترک کنم. بروم مشهد زندگی کنم. گوشه‌ی خلوتی پیدا کنم و بنشینم به‌طور‌جدی بنویسم. کارهایم را جمع‌و‌جور کنم.» نازنین چرا این‌همه سال متوجه نشدم که دلم برایت تنگ شده. برای روزهای دراز درد دل‌های دوستانه. از دغدغه‌هایت بگویی، از عشقت، دخترت، شعرت و از همه‌چیزهایی که امروز در برابر ذهنم رژه می‌روند. آن روز یکشنبه در جلسه‌ی داوری «شعر کارنامه» که هی دویده بودی وسط حرف بقیه و هی با طنازی خواسته بودی به دیگران حالی کنی که این‌همه جدی بودن بیش از یک شوخی نیست و من هی رشته‌ی کار را در دست گرفته بودم که نازنین خواهش می‌کنم اجازه بده بقیه حرفشان را بزنند. قرار شد که بیانیه‌ی هیئت داوران را تو بخوانی. گفتم بعد از پایان مراسم طبق سنت هر ساله همه برای شام در خانه‌ی من مهمان هستید. بعد از جلسه آمدی به اتاق من و با خنده گفتی بابا تو گاهی چقدر جدی می‌شی. گفتم نازنین جان کار همیشه برای من جدی است. همچنان که شال گردن بلند ابریشمی بنفش را دور گردنت می‌پیچیدی گفتی پنج‌شنبه خانه‌ی من را فراموش نکنی. با لبخندی پرسیدی برای شرکت در مراسم جایزه‌ی شعر باید لباس رسمی بپوشم؟ گفتم همین شال گردن بنفش را بینداز. خیلی زیباست. دوشنبه وقتی با تأخیر به سالن محل اجرای مراسم رسیدی پرسیدم – نازنین چقدر دیر کردی؟ خندیدی و گفتی: لطفاً ایراد نگیر. ببین به حرفت گوش کردم و شال گردن بنفش را انداختم. بالای سن رفتی تا بیانیه را بخوانی. هیچ کدام نمی‌دانستیم «آن‌سو، اما مرگ/ سیاهی گربه‌ای را داشت/ که میان پنجره‌ای روشن نشسته بود / و زردی روز را بر پنجه می‌لیسید.»
بعد از پایان مراسم همگی به خانه‌ی من آمدید. تو همراه دختر و همسرت بودی. هیچ‌کس از ما ندید که آن گربه‌ی سیاه نیز همراهت آمد و در کنارت نشست.
هنوز زمان حضور جمع به ساعت نرسیده بود که وقتی از جا بلندی شدی تا چیزی از روی میز برداری گربه‌ی سیاه پرید و پیچید زیر پایت و تو را به زمین انداخت. حقوقی شعر خواندن را قطع کرد. تقوی دستت را گرفت تا تو را از زمین بلند کند. مهین خدیوی از آن طرف سالن آمد سراغت: «چی شد نازنین؟» پرسیدم: «طوری شدی؟» رو کردی به حقوقی: «چیز نشده ادامه بدین...» و انگار به گربه‌ی سیاه گفتی – برو بیرون ولم کن. من هنوز خیلی کار دارم.
سرت را روی شانه‌ی رضا گذاشتی و گوش به حرف‌های حقوقی سپردی. نگاهت را دوختی به سیمین بهبهانی که نگران به تو نگاه می‌کرد. انگار گفتی نگران نباش حریف من نمی‌شود. که «حتا اگر باد بخواهد دستی نمی‌رسد به سر شاخه...» از تو غافل نبودیم. در برابر پرسش هر کدام از حاضرین گفتی: «خوب خوبم.» گویی آن حضور نامرئی می‌خواست تو بگویی خوب خوبم. تا در فرصتی دیگر چنگ در وجودت بیندازد. وقت صرف شام، شال‌گردن ‌بنفش را از گردن باز کردی و روی صندلی گذاشتی و گفتی حسابی گرسنه‌ام. امروز وقت نکردم ناهار بخورم. همه مشغول خوردن شام بودند. هیچ‌کس نمی‌دید آن گربه‌ی سیاه مرگ را که جلوی پای تو نشسته و زل زده به صورتت. ناگهان «در لحظه‌ای که تو آخرین نور جهان را از برق دندا‌ن‌های مرگ می‌دزدیدی» بشقاب و قاشق را از دستت انداخت و چنگال نامرئی‌اش را حلقه کرد دور گردنت. کاش شال‌گردن بنفش ابریشمی را باز نکرده بودی.
در درمانگاه پارچه‌ی سفید را که از رویت کنار زدند، باور کردم دیگر رفته‌ای. تو «در انتهای نوری زمستانی گم شده بودی.»
وقتی به خانه رسیدم، چشمانم را مالیدم شاید از این کابوس رها شوم. اما یک شال‌گردن بنفش ابریشمیِ جامانده روی صندلی مرا هشیار می‌کرد به «داستانی که قطع شده بود» و سر شاخه‌های بلند باغ گواهی دادند صاحب آن خنده‌های ریز و چشمان شوخ همسفر بادها شد و رفت.
وقتی به خانه رسیدم دیگر سه‌شنبه شده بود و برف می‌بارید. من هی با خودم تکرار می‌کردم نه، خواب دیده‌ام و تو در برابرم پیدا می‌شدی و دست تکان می‌دادی «بر سه‌شنبه برف می‌بارد» خداحافظ... و در میان برف‌ها دور می‌شدی. برای پنج‌شنبه مرا به خانه‌ات دعوت کرده بودی. آمدم. اما تو فقط در یک قاب نشسته بودی. خواستم بپرسم این همه اصرار برای آمدن به خانه‌ات چه بود؟ از خانه به گورستان رفتیم تا تو را راهی مشهد کنیم. همه‌چیز به‌قاعده انجام شد. جمع‌شدن روز پنج‌شنبه در خانه‌ی تو و سفر تو به مشهد. همان‌طور که خواسته بودی.
حالا، سال‌ها از آن شب سرد زمستان می‌گذرد. تو «خوابگرد جهان دیگری» هستی و ما سرگردان این جهان. بعد از تو، جان‌های شیرین دیگری به جهان تو پیوستند. هر‌کدام تکه‌ای از مرا با خود بردند. ما زندگی را بیشتر در سردی زمستان گذراندیم. من در میان سردی این زندگی دائماً در تردیدی جانکاه از خود پرسیده‌ام آیا هنوز می‌شود به آفتاب دل بست؟ در روزهایی که «کسی بهار را کوک نمی‌کند/ تا از طرح زمستان دوربر برویم/ حتا وقتی که خسته‌ایم» نازنین! هر جای این کائنات هستی، شاد باشی.   

پی‌نوشت: 
جمله‌های داخل گیومه از نازنین نظام شهیدی است.

سلام نازنین

سال‌هاست که از یادت گریخته‌ام. هر‌بار که نامت را می‌شنوم یا جایی از تو می‌خوانم انگار نیرویی مرا به بیرون از این یاد پرتاب می‌کند. در چند روز گذشته با کشمکشی درونی دست به گریبان بودم. به خودم گفتم شاید نوشتن این یادداشت کوتاه و رویارویی با آن حادثه مرا رها کند از آن خاطره تلخ. حادثه‌ای که به همین سادگی اتفاق افتاد. «در آن ثانیه ساده/ که پروانه‌ای کوتاه/ سنجاق سری خاموش را قطع کند»
به‌یاد بیاورم حضور شیرینت را با آن خنده‌های ریز‌ریز. چهره‌ات را با جعد طره‌ای بر پیشانی. نازنین سخت است مرور آن لحظه‌ها، طنازی و شیطنت‌ها را به یاد بیاورم. این که من بنشینم و تو شعر بخوانی، پچپچه‌های ذهنت را بلند‌بلند برایم بگویی. این اواخر رؤیای بازگشت به دیارت مشهد را داشتی. «پر از شعرم، می‌خواهم تهران را ترک کنم. بروم مشهد زندگی کنم. گوشه‌ی خلوتی پیدا کنم و بنشینم به‌طور‌جدی بنویسم. کارهایم را جمع‌و‌جور کنم.» نازنین چرا این‌همه سال متوجه نشدم که دلم برایت تنگ شده. برای روزهای دراز درد دل‌های دوستانه. از دغدغه‌هایت بگویی، از عشقت، دخترت، شعرت و از همه‌چیزهایی که امروز در برابر ذهنم رژه می‌روند. آن روز یکشنبه در جلسه‌ی داوری «شعر کارنامه» که هی دویده بودی وسط حرف بقیه و هی با طنازی خواسته بودی به دیگران حالی کنی که این‌همه جدی بودن بیش از یک شوخی نیست و من هی رشته‌ی کار را در دست گرفته بودم که نازنین خواهش می‌کنم اجازه بده بقیه حرفشان را بزنند. قرار شد که بیانیه‌ی هیئت داوران را تو بخوانی. گفتم بعد از پایان مراسم طبق سنت هر ساله همه برای شام در خانه‌ی من مهمان هستید. بعد از جلسه آمدی به اتاق من و با خنده گفتی بابا تو گاهی چقدر جدی می‌شی. گفتم نازنین جان کار همیشه برای من جدی است. همچنان که شال گردن بلند ابریشمی بنفش را دور گردنت می‌پیچیدی گفتی پنج‌شنبه خانه‌ی من را فراموش نکنی. با لبخندی پرسیدی برای شرکت در مراسم جایزه‌ی شعر باید لباس رسمی بپوشم؟ گفتم همین شال گردن بنفش را بینداز. خیلی زیباست. دوشنبه وقتی با تأخیر به سالن محل اجرای مراسم رسیدی پرسیدم – نازنین چقدر دیر کردی؟ خندیدی و گفتی: لطفاً ایراد نگیر. ببین به حرفت گوش کردم و شال گردن بنفش را انداختم. بالای سن رفتی تا بیانیه را بخوانی. هیچ کدام نمی‌دانستیم «آن‌سو، اما مرگ/ سیاهی گربه‌ای را داشت/ که میان پنجره‌ای روشن نشسته بود / و زردی روز را بر پنجه می‌لیسید.»
بعد از پایان مراسم همگی به خانه‌ی من آمدید. تو همراه دختر و همسرت بودی. هیچ‌کس از ما ندید که آن گربه‌ی سیاه نیز همراهت آمد و در کنارت نشست.
هنوز زمان حضور جمع به ساعت نرسیده بود که وقتی از جا بلندی شدی تا چیزی از روی میز برداری گربه‌ی سیاه پرید و پیچید زیر پایت و تو را به زمین انداخت. حقوقی شعر خواندن را قطع کرد. تقوی دستت را گرفت تا تو را از زمین بلند کند. مهین خدیوی از آن طرف سالن آمد سراغت: «چی شد نازنین؟» پرسیدم: «طوری شدی؟» رو کردی به حقوقی: «چیز نشده ادامه بدین...» و انگار به گربه‌ی سیاه گفتی – برو بیرون ولم کن. من هنوز خیلی کار دارم.
سرت را روی شانه‌ی رضا گذاشتی و گوش به حرف‌های حقوقی سپردی. نگاهت را دوختی به سیمین بهبهانی که نگران به تو نگاه می‌کرد. انگار گفتی نگران نباش حریف من نمی‌شود. که «حتا اگر باد بخواهد دستی نمی‌رسد به سر شاخه...» از تو غافل نبودیم. در برابر پرسش هر کدام از حاضرین گفتی: «خوب خوبم.» گویی آن حضور نامرئی می‌خواست تو بگویی خوب خوبم. تا در فرصتی دیگر چنگ در وجودت بیندازد. وقت صرف شام، شال‌گردن ‌بنفش را از گردن باز کردی و روی صندلی گذاشتی و گفتی حسابی گرسنه‌ام. امروز وقت نکردم ناهار بخورم. همه مشغول خوردن شام بودند. هیچ‌کس نمی‌دید آن گربه‌ی سیاه مرگ را که جلوی پای تو نشسته و زل زده به صورتت. ناگهان «در لحظه‌ای که تو آخرین نور جهان را از برق دندا‌ن‌های مرگ می‌دزدیدی» بشقاب و قاشق را از دستت انداخت و چنگال نامرئی‌اش را حلقه کرد دور گردنت. کاش شال‌گردن بنفش ابریشمی را باز نکرده بودی.
در درمانگاه پارچه‌ی سفید را که از رویت کنار زدند، باور کردم دیگر رفته‌ای. تو «در انتهای نوری زمستانی گم شده بودی.»
وقتی به خانه رسیدم، چشمانم را مالیدم شاید از این کابوس رها شوم. اما یک شال‌گردن بنفش ابریشمیِ جامانده روی صندلی مرا هشیار می‌کرد به «داستانی که قطع شده بود» و سر شاخه‌های بلند باغ گواهی دادند صاحب آن خنده‌های ریز و چشمان شوخ همسفر بادها شد و رفت.
وقتی به خانه رسیدم دیگر سه‌شنبه شده بود و برف می‌بارید. من هی با خودم تکرار می‌کردم نه، خواب دیده‌ام و تو در برابرم پیدا می‌شدی و دست تکان می‌دادی «بر سه‌شنبه برف می‌بارد» خداحافظ... و در میان برف‌ها دور می‌شدی. برای پنج‌شنبه مرا به خانه‌ات دعوت کرده بودی. آمدم. اما تو فقط در یک قاب نشسته بودی. خواستم بپرسم این همه اصرار برای آمدن به خانه‌ات چه بود؟ از خانه به گورستان رفتیم تا تو را راهی مشهد کنیم. همه‌چیز به‌قاعده انجام شد. جمع‌شدن روز پنج‌شنبه در خانه‌ی تو و سفر تو به مشهد. همان‌طور که خواسته بودی.
حالا، سال‌ها از آن شب سرد زمستان می‌گذرد. تو «خوابگرد جهان دیگری» هستی و ما سرگردان این جهان. بعد از تو، جان‌های شیرین دیگری به جهان تو پیوستند. هر‌کدام تکه‌ای از مرا با خود بردند. ما زندگی را بیشتر در سردی زمستان گذراندیم. من در میان سردی این زندگی دائماً در تردیدی جانکاه از خود پرسیده‌ام آیا هنوز می‌شود به آفتاب دل بست؟ در روزهایی که «کسی بهار را کوک نمی‌کند/ تا از طرح زمستان دوربر برویم/ حتا وقتی که خسته‌ایم» نازنین! هر جای این کائنات هستی، شاد باشی.   

پی‌نوشت: 
جمله‌های داخل گیومه از نازنین نظام شهیدی است.

شعرها

به صبحی دیگر

به صبحی دیگر

محمود معتقدی

این روزها،

این روزها،

ابراهیم کارگرنژاد

خزان گرفته‌ام و فرصت بهارم نیست

خزان گرفته‌ام و فرصت بهارم نیست

فاطمه شمس

من به این خونه برنمی‌گردم

من به این خونه برنمی‌گردم

فاطمه شمس

ویدئو