همین که این در وامانده باز باز شود،
همین که دست کسی سمت تو دراز شود،
همین که چند قدم... چند ضربه ی کاری
همین که زیر کتک باز دوستش داری...
خدا خدا بکنی و نفسس نفس بزند
که التماس تو را -مثل مررررد- پس بزند
دعا کنی که نفسهای آخرت برسد
و ترس داشته باشی برادرت برسد
«صدای سایه ی مردی که توسریت شده»
طناب دار، که انگار روسریت شده-
که دست و پا بزنی بین دست و پا/زدنت
که چنگ میزنی و میخراشدت بدنت
که گرررر بگیرد/ت از چشمههای نیمهترت
که میزند به سرش، بعد میزند به سرت،
پناه میبری از بی کسی به فحاشی:
کثافت عوضی... «چند نقطه»ی لاشی
و بعد خون جلوی چشمهاش جمع شود
و هی کشییییده شود ناخنت سر کاشی
صدای هرچه دم دستش است، توی سرت!
که هرطرف بدوی زیر دست او باشی
.
.
.
و بعد در یک لحظه زمان بایستد و...
تویی که بر در و دیوار خانه می پاشی!